سه شنبه 9 مهر
امروز يه offline داشتم از مهسا جونم از اسپانيا که دلم براش يه ريزه شده ، گفته بود که احتياج به قوت قلب من داره و اونجا بهش سخت می گذره ، مهسای نازنينم کاش می تونستم دستای مهربونت رو توی دستام بگيرم و تو رو حس کنم، هر چی که در وجودم دارم به تو تقديم کنم ، اما چه می شه کرد ما از هم دوريم ، عزيزم دلم با توست هر جا که با شی هر جا که هستی ، قوی باش و محکم ، می دونم که دلت برای ايران و دوستات تنگه اما گذشته ها گذشته پشت سر هيچی نيست هر چی هست رو بروی توست ، پس قوی باش شونه هات رو عقب بده سرت رو بالا بگير محکم و قوی هدفت رو در دور دست در نظر بگير رو به طرفش برو اما دل مهربونت رو همونطور نگه دار ، تا من تو رو، نزديک هم نگه داره ، اين آ درس رو بهت می دم تا هر وقت دلت گرفت ....دوستت دارم ...
ديشب نصفه شب ساعت 1:30 از خواب بيدار شدم از درد ، يه برو فن خوردم که اصلا نمی دونم به درد چه دردی می خوره ، احساس می کردم دمای بدم صفر مطلق ، خوابيدم اما خوابم نمی برد ، فکر ..فکر ...فکر اينکه 26 سالم و اما هيچی ندارم ، هيچی... هيچی.. فکر درگيری های خودم با خانواده ام که سر جه جيز های الکی بايد بجنگم ... فکر اينکه چقدر تنهام... جقدر... از تنهايی جنگيدن و شکست خوردن خسته شدم ... پرنده فکرم همينطور می چرخيد و می چرخيد ... فکر می کردم به تصويری که از تو برای خودم ساختم و اينکه تو از من چی ساختی به يه ماهی که می خوای بيای ايران و ....چقدر می ترسم ...تا حالا دو بار گفتی که دوست داری يا آ رزو می کنی که تو ايران همديگرو ببينيم ...چی فکر می کنی تا حالا هزار بار اين صحنه رو تصور کردم ، اما هميشه غم جدايی به لذت ديدنت برتری داشته ... تازه اگه که تو از من بدت نياد تازه اگه تصويری که از هم ساخته بوديم خراب نشه ، می خوام ببينمت و زمان رو همون جا نگه دارم ، می خوام ببينمت اما قبلش يه پری جادوم کرده باشه تا نصفه شب ....سيندرلا ...اين فکر ها تو سرم می چرخيد و بارون اشک هام می باريد و ديگه صبح شده بود ....
امروز يه offline داشتم از مهسا جونم از اسپانيا که دلم براش يه ريزه شده ، گفته بود که احتياج به قوت قلب من داره و اونجا بهش سخت می گذره ، مهسای نازنينم کاش می تونستم دستای مهربونت رو توی دستام بگيرم و تو رو حس کنم، هر چی که در وجودم دارم به تو تقديم کنم ، اما چه می شه کرد ما از هم دوريم ، عزيزم دلم با توست هر جا که با شی هر جا که هستی ، قوی باش و محکم ، می دونم که دلت برای ايران و دوستات تنگه اما گذشته ها گذشته پشت سر هيچی نيست هر چی هست رو بروی توست ، پس قوی باش شونه هات رو عقب بده سرت رو بالا بگير محکم و قوی هدفت رو در دور دست در نظر بگير رو به طرفش برو اما دل مهربونت رو همونطور نگه دار ، تا من تو رو، نزديک هم نگه داره ، اين آ درس رو بهت می دم تا هر وقت دلت گرفت ....دوستت دارم ...
ديشب نصفه شب ساعت 1:30 از خواب بيدار شدم از درد ، يه برو فن خوردم که اصلا نمی دونم به درد چه دردی می خوره ، احساس می کردم دمای بدم صفر مطلق ، خوابيدم اما خوابم نمی برد ، فکر ..فکر ...فکر اينکه 26 سالم و اما هيچی ندارم ، هيچی... هيچی.. فکر درگيری های خودم با خانواده ام که سر جه جيز های الکی بايد بجنگم ... فکر اينکه چقدر تنهام... جقدر... از تنهايی جنگيدن و شکست خوردن خسته شدم ... پرنده فکرم همينطور می چرخيد و می چرخيد ... فکر می کردم به تصويری که از تو برای خودم ساختم و اينکه تو از من چی ساختی به يه ماهی که می خوای بيای ايران و ....چقدر می ترسم ...تا حالا دو بار گفتی که دوست داری يا آ رزو می کنی که تو ايران همديگرو ببينيم ...چی فکر می کنی تا حالا هزار بار اين صحنه رو تصور کردم ، اما هميشه غم جدايی به لذت ديدنت برتری داشته ... تازه اگه که تو از من بدت نياد تازه اگه تصويری که از هم ساخته بوديم خراب نشه ، می خوام ببينمت و زمان رو همون جا نگه دارم ، می خوام ببينمت اما قبلش يه پری جادوم کرده باشه تا نصفه شب ....سيندرلا ...اين فکر ها تو سرم می چرخيد و بارون اشک هام می باريد و ديگه صبح شده بود ....