حال ام رو صبح اين همکار ام گرفت ....الکی الکی ....


همه اين ها رو برای تو نوشتم ، تو که فکر می کنی من فراموشت کردم ...خونه نيستی ....
1)

اکنون عاشقم ...
اکنون باز مانند تمام گذشته ...
عاشقم و از تو دور ...
و تو تمام اين مدت گذشته را ،
به من يادآوری می کردی ...
که هميشه دوست من خواهی ماند ....
و نمی دانستی که من عاشقم ؟
و به تنها، بودن برای تو راضی .....


2)
او مردی است استوار ،
با سينه ای ستبر و بازوانی قوی ،
جايگاه آرامش ...
او نگاهش همواره به روبروست ،
و هدفش در آ ينده،
هر چه که باشد از اکنون دستيافتی ،
قامت اش را چه بگويم،
که ساقه ترد احساسم ، حسرت پيچشش را دارد ...
او را هماره اينگونه به تصوير می کشم ...
پولادين ....
نافذ...
دست نيافتنی ...
عاقل...
مرد ...
شواليه ...
او که هرگز نديدمش ،
اما پاره پاره وجودش را اينگونه شناختم ،
يکپاره ...
تنها.... تنها.....
قلبش بود که در اين ميان ،
هر چه که جستم ...
انگار آن هم از جنس اراده و عضله بود،
پولادين ....
او مردی است استوار .

3)
باز هم هوای تو را دارم ...
باور کن ،
و می دانم که ،
به هزار دليل ...
به گفته عقل ...
هميشه بين من با تو
روز ها ، شب ها ، دريا ها فاصله است (اين را خودت به من گفتی )،
و اين فاصله ها خواهد ماند ،
به گفته عقل ....(اين را رفتارت به من هر لحظه می گويد )
و نمی دانستی که من ديوانه ام ...
و هوای تو را دارم
هوای تو
به دور تو
که تو
از من نفس می کشيدی
و من حجم خالی وجودت را
آن بخش که به کسی تعلق ندارد
آن مقدار که تو بخواهی
پر می کردم
ودر قالب وجودت
شکل می گرفتم قالب می خوردم
هر چه اکسيژن دارم فدای تو
هر چند که تو پس از آن به يک باز دم مرا ....
باور کن ، هوای تو را دارم .

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?