درد گردن ام رو به دوستم شبنم گفتم گفت از پيريه !!!برادرم مي گفت از بس آرتيستي رانندگي مي کني و...پدرم با تعجب مي گفت مگه چي کار کردي؟برادر ته تغاري به شوخي مي گفت خدا عذابت کرده !مادرم فعلا با من صحبت نمي کنه پس چيزي نگفت دکتر گفت همون پارسال_آخه پارسال طی يک عمليات انتحاری يه سمند به ماشين ام کوبيد و گردن من ضربه خورد !_ بايداز گردنت عکس مي انداختي حالا اگر ادامه دار بود بيا برات عکس رنگي نيمرخ بنويسم ممکن لازم باشه گردنت رو ببندي !خودم فکر مي کنم اين دفعه موضوع کمي حساس تر باشه چون علاوه بر درد کتفم خيلي ترق و تروق و شلق و شلوق صدا مي ده ورزش نکردن هم واقعا موثره و نوع کارم که همه اش پاي سيستم هستم !

راستی روز پنجشنبه من و يکي از دوستانم _مهسا_ که چند ماهي بود نديده بودمش ...جاي شما خاي قرار ناهار داشتيم..البته با استفاده چند ساعتي که من از شرکت جيم زده بودم و موقع رساندنش به خانه رفتيم پارک نياوران توي چمن ها نشسته بوديم و من داشتم کلي برايش فلسفه مي بافتم و او گله داشت از تنهايي و از آدم هاي سطحي که يآ بايد آنها را انتخاب کند يا تنهابماند !!! خلاصه تو اين حيث و بيث بوديم که توجه ام به شخصي جلب شد که آهسته آهسته به ما نزديک مي شد و بر و بر ما را نگاه مي کرد ،صداي ام را آهسته کردم ...پيرهن مردانه پوشيده بود طوسي رنگ و شلوار هماهنگ مردانه کاسکت گذاشته بود و...کنار ما که رسيد ايستاد و نرفت ...من و مهسا سر رو به او کرديم تا ببينيم چه شده ؟اوبي معطلي رو به ما گفت ...ّبا من دوست مي شي !!! _ با لحن کودکانه مثل صداي خرس مهربون _ من سرم را پايين انداختم مهسا با عصبانيت گفت برو آقا جان برو يکي ديگر را پيدا کن!!!سرم را بالا کردم ايستاده بود و نگاهش مي گفت رفتني نيست !دوباره پرسيد با من دوست مي شي ؟با لحن مهرباني گفتم حالا که ما داريم صحبت مي کنيم شما برو حرفهاي ما که تمام شد آنوقت ... و رفت نمي داني که چه گذشت به من و مهسا از اين دفترچه خاطرات اديسون که خدا از کنار ما گذراند !!! اشکهاي من که روان بود از خنده !!! جالب اينکه هم من هم مهسا بعد از آن به هم گفتيم کاش مي پرسيديم با کدام ما بوده !خلاصه بلند شديم تا نيآمده که با ما دوست شود برويم پي کار و بدبختي مان اين هم براي ما جک شد....

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?