تختخواب ،
تو يه اتاق نيمه تاريک کنار پنجره،
پنجره باز و پرده ها انداخته،
ملافه ها و بالش سفيد ...
ملافه ها و بالش ، تازه مرتب شده وتميز !
من توش خوابيدم ...
تنها پوششم همون ملافه است که،
من توش به پهلو خوابيدم .
از اين مدل خوابيدن ها که يه دستتو زير بالش می زنی و دست ديگر و يه کم جلوتر از بالش می زاری
دست رويي رو ...
پای رويي رو هم جلوتر از بدنت تکيه می دی ،
از اين مدل خوابيدن ها به پهلو که می گن واسه سلامتی خوبه !
پنجره بازه ، گفتم که و يه باد ملايمی می ياد تو اتاق پرده رو کنار می زنه و هی می خواد ملافه رو از روم کنار بزنه ،شيطون ...
ملافه رو محکم دور خودم پيچيدم ، تا زير گلو کشيدم و به پهلو خوابيدم ...آرومه آروم ...
اينقد آروم که حتی باد هم گول خورده و فکر کرده من خوابم و داره هی با اين گوشه ملافه کلنجار می ره تا شايد بتونه اونم بياد زير ملافه پيش من !
يه مرتبه يه فکری می ياد تو سرم
نکنه ...
تو ...
نکنه تو هم فکر کردی خوابم و آروم اومدی ...
نکنه تو هم فکر کردی خوابم و آروم اومدی تو تخت خودتو جادادی واسه اين که من بيدار نشم حتی بهم دستم نزدی !
آره ؟
الان که برگردم تو رو می بينم آره ؟
يخ کردی مچاله کردی خودتو و لبه تختم خودت رو جا دادی ؟
ترسيدی بيدار بشم بغلم نکردی ؟
از کی اومدی اينجا؟
من که خواب نبودم منتظرت بودم مثل هميشه که بيای، پنجره هم شاهده، مثل هميشه که باز گذاشتمش
همه اش يه لحظه است که اين فکرها از سرم می گذره ...
حتی کمتر از اون طول می کشه که چشمام و گرد گرد باز کنم و تو تختم بچرخم، با دستهايي که از هم باز شده تا دور گردنت حلقه بشه ...
دستهام همونطور باز از هم واسه اينکه دور گردنت حلقه بشه تو هوا خشک می مونه ؛ وقتی رو بر می گردونم و می بينم ...
حتی جای خيالت هم کنارم سرد و خاليه ...
حتی جای خيالت...
حتی خيالت...
سرد و خالیه...
خاليه ...
خاليه ...
...
...
...
...
تو تختم خوابيدم
به پشت
دستهام رو باز کردم .
دو طرف تخت رو با دستهام گرفتم .
ملافه رو رها کردم تا باد هر کاری که دلش می خواد بکنه ...
دستهام و از هم باز کردم مثل به صليب کشيده شدن
اينطوری هر چی بخواد بياد کنارم می فهمم ، چه برسه به تو
اينطوری به صليب کشيده شدم ...
اما هنوزم آرومم
فقط اگه يه وقت از نزديک بهم نگاه کنی می بينی
لب پايينیم کمی می لرزه
چيزی نيست
هنوزم آرومم...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?