تا حالا شده خواب باشی ، خواب خواب
از اين خواب های عميق که توش اصلا هيچ خوابی رو هم نمی بينی
بعد يکدفعه انگار يکی صدات کرده باشه ،انگار يکی اسمت رو خيلی واضح برده باشه يا حتی دستی تو رو تکون داده باشه
بيدار بشی...بيدار شدم !
ذهنم هشيار هشيار بود نه انگار که از خواب بيدار شده باشم
چند بار پلک زدم محکم اما هيچی خواب تو چشمام نبود ، هيچی...
تو تاريک سعی کردم ببينم ! سعی کردم يادم بياد کی هستم و کجام ...آهان نصفه شبه ! منم خواب بودم اما ...
اين چيه ؟ اين توده سفيد رو قاليچه کنار تختم چيه ؟
محکم تر پلک می زنم ،حالا داره شکل می گيره ،شايد اين چشم های منه که داره به تاريکی عادت می کنه
آه ...
تويي ؟ تو ...
چند ثانيه خشکم می زنه ...
همونطور که به پشت روی تخت خوابيدم و سرم به سمتی که هست کج شده، خشکم می زنه ...
چقدر باهاش حرف داشتم ، چقدر برات حرف داشتم حرف دارم ...درددل دارم ...گله دارم
حرفهايي که هيچ وقت نگفتم ،هيچ وقت نشد که بگم ، نمی شد که بگم
حرفهايي برای تو که هيچ کس جز آيينه نشنيدتش
اما فقط خشکم می زنه و نگاش می کنم ...تا دمدم های صبح که محو بشی که محو شدی که خوابم برد...
...
...
...
تا حالا شده که صبح که از خواب بيدار بشی و يه شادی وصف نشدنی تو دلت غنج بره که همه اش فکر کنی يه خواب خوبی ديدی اما هر چی که فکر کنی يادت نياد چه خوابی ديدی...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?