چه شبی بود ديشب ...
ممممممممممم ، نه نمی گم چه شبی بود
یعنی اينجا نمی نويسم تا دونسته بشه
اينجا می نویسم تا ثبت بشه
تا در کلام منعقد بشه، تا از اسارت زمان در بياد، تا وجود پيدا کنه، تا يه خاطره نباشه...
خدايا چگونه تو را بخوانم در حاليکه من منم
و چگونه دست از تو بردارم در حاليکه تو تويي
خدایا اگر از تو نخواهم تا عطا کنی از چه کسی بخواهم تا به من عطا نماید
خدايا اگر در برابر تو زاری نکنم تا رحم نمايي پس در برابر چه کسی زاری کنم تا رحم کند ...
يه تلنگر کوچيک باعث شد يه مرتبه خودم و ببينم تنها مونده ،مثل يه کودک گمشده...
هزار بار صداش کردم
همه جوره صداش کردم
تو گریه صداش کردم
با عصبانيت صداش کردم
با زاری صداش کردم
با تمنا صداش کردم
با عشق صداش کردم
صداش کردم ...صداش می کنم
تو گريه صداش می کنم و اين تکيه حدیث قدسی رو با صدای شکسته می خونم
بازش با تضرع و زاری بخواند
خدای به فرشتگان گويد
که من از بنده ام شرم دارم زيرا او جز من کس ديگری را ندارد
بازت با تضرع و زاری می خوانم
من هم بنده تو ام نيستم ؟ و جز تو کس ديگری ندارم ...
ديگه گرفتاری ام يادم رفته ...حالا فقط می خوام خدا ، که رو ماهت رو از من بر نگردونی
خدا جونم ...
خدايا...
خدايا...
خدايا...
هنوزم از ديشب چشمهام پف داره

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?