زمان که می گذره ، جزئیات کمرنگ می شه و فقط کلیات تو ذهن باقی می مونه
زمان که می گذره باعث می شه نام نیک و نام بد معنی بگیره
خاطره ها آب و رنگ بگیرن
و حتی نظرمون راجع به خاطراتی که در زمان گذراندنشون تلخ ترین بودن عوض بشه و به نظر شیرین هم برسند
زمان برای من هم تا حدی گذشته و حالا دلم تنگه
دلم برای خیلی چیز ها تنگه
برای دوره بچگی با همه کمبود هاش و این روزها
دلتنگی جای خاصی رو دارم
همیشه وقتی به ما می گفتن می خوان ببرنمون ورونه صدای اعتراض ما بچه ها در می اومد
اه چرا ما رو نمی برید شمال ؟ چرا نمی برید یه جای خوووب همه پنجشنبه جمعه ها باید بریم ورونه !!!
اصنشم ما نمی یام !
اما آخرشم می رفتیم
اون موقع نمی دونستیم چرا پدربزرگ و مادربزرگ و مامان و بابا هامون دلبسته اون خونه باغی تو اون ده هستند
اون موقع هنوز مزه خاطره رو نچشیده بودیم
هنوز روزمرگی های تهران کلافه مون نکرده بود و دلمون رو واسه یه جای بکر و خلوت هوایی نکرده بود
وروونه به تلفظ عامیانه ما ، اسم دهی بود که تا تهران با ماشین دو ساعت بیشتر راه نداشت در چهار کیلومتری جاده اصلی با مرکزیت یه امامزاده قرار گرفته بود
جایی بود که پدربزرگ مادریم اونجا خونه و باغ و زمین داشت و متولی امامزاده اش بود.
مزه خواب مردگی صبح های اون روزی که ما رو از تو رختخواب می کشیدن بیرون تا بریم باغ پدر بزرگ، هنوزم تو دهنم مونده ...
جاده بیابونی و خاکی بود اما یهو
یا نه پس از گذروندن سه چهار تا پیچ و واپیچ
وسط یه سری کوه و کوهپایه
یه حلقه سبز از درختهای زردآلو و انار و گردو توت و جالیز های خربزه و خیار و گوجه در اومده بود
که با یه رودخانه فصلی از وسط به دو نیم شده بود
درختها که شروع می شدن
ما بچه ها که روی صندلی عقب ولو شده بودیم
جوون می گرفتیم
هورررررررررررررررا وووروووونه شروع شد
دیگه از اون موقع بود که اوقات تلخی هامون رو دست مهربون نسیمی که از گندمزار می اومد می شست
بوی درخت می اومد
بودی جالیز می اومد
بوی علف
بوی خاک
خاک اونجا که رسی بود و مثل پودر صورت سرخ و نرم
سگ ها ی گله که این ور و اون ور دم تکون می دادن
رعیت ها که برای پسر وداماد های بابابزرگم به احترام دست تکون می دادن
و پدر بزرگم که به هر کدومشون می رسید ماشین و نگه می داشت برای خبرگیری از کار و زندگیشون
مش ممد ، حاج نعمت ، خاله رقیه ...
که ما بچگی هامون از قیافه های تکیده و سوخته
و دست های پینه بسته و زبرشون می ترسیدیم
و بزرگترین عذابمون این بود که خاله رقیه
کله ما بچه ها رو دو دستی می چسبید و سه چها رتا ماچ چسبناک از لپ ما می گرفت
دلم برای همون زن رنج کشیده هم تنگ شده
مسیر خاکی به امامزاده و ده می رسید
اما یه جایی توسط مسیر رودخونه که فقط تو اوایل بهار پر از اب بود و بقیه فصل ها خشک پر و از قلوه سنگ ، قطع می شد
ماشین از این مسیر می رفت
گاهی به جویبار کوچیکی که بیشتر از یه وجب عمق نداشت می زد
و مسیر سنگلاخی رو جلو می رفت
درهای خونه باغ ها به این جاده طبیعی باز می شد
خونه باغ ها ، باغ هایی به اندازه های چند هکتاری بودن که خونه ای در وسط اون قرار داشت
بابا بزرگم از اونجا که من یادمه چند تا باغ شو فروخت
تا اخرین باغ که یه خونه تقریبا نوساز اما کوچیک با دو اتاق بزرگ و سرویس بهداشتی و اشپزخونه براش موند
کوچکترین باغ اش بود
جلوی خونه ، یه درخت توت بزرگ بود که قطر تنه اون بیشتر از حلقه ای بود که دست های من می ساخت
شاید به اندازه حلقه دست دو ادم بزرگ
و ارتفاعی بیشتر از خونه
مثل یه پرده ، ایوان بزرگ خونه رو محفوظ می کرد
و تو فصل گرما ، اینقدر توت ازش می ریخت که کف ایوان از لایه ای از توت های رسیده و لگدمال شده پوشیده می شد
اولین کار ما بعد از رسیدن شستن ایوان با اب بود
زیر درخت توت نهر ابی می گذشت که از قنات و چشمه ای در فاصله نزدیک منبع می گرفت
هنوز یادمه که عصر های گرما
ما بچه ها یه قالیچه می انداختیم لبه نهر و زیر درخت توت
شلوار هامون رو بالا می زدیم و پاهامون رو محکم یا آروم تو اب می کوبیدیم
و از خنکی و صداش غرق لذت می شدیم
و هر کسی که از روبرومون رد می شد رو خیس می کردیم
حتی جذبه پدر بزرگ اون رو در امان نگه نمی داشت و خیس از جلوی ما عبور می کرد
دلم برای ساختن سد با قلوه سنگ ها روی جویبار زلالی که از مسیل رد می شد و ما بهش می گفتیم رودخونه خیلی تنگه
حتی واسه اون بعد از ظهری که یه ماشین عبوری نمی تونست از اون دیواره سنگی رد بشه و ما رو به فحش گرفته بود ،و مامان هامون ما رو به خاطر مردم آزاری دعوا کردن
دلم برای ردیف درخت های سپیدار لب رودخونه که عین سرباز ها موقع رژه به صف واستاده بودن و شونه به شونه هم داده بودن و با صدای باد سر هاشون رو به راست و چپ تاب می دادن هم تنگ شده....می دونی باد اون موقع چه صدایی داره و گستردگی فضا چه معنایی؟
آفتاب ها ی داغ سر ظهرش ، خنکی نسیم دم غروبش ، انارهای ترش ترک برداشته و زردآلو های شیرین و کرموی باغش ،آتیش سرخ شب ها با سیب زمینی هایی که تو خاکستر پخته می شد ، سوسو چراغ ها و حشره های عجیب و غریبی که شب ها به نور لامپ حمله می کردن و ...رختخواب هایی که مامانها ردیف می انداختن وذوق قل خوردن و کله معلق زدن رو توی ما زنده می کرد...شیطنت های بچگی ،مشق های ننوشته ، تلخی عصر های جمعه و برگشتن ،
دلم برای همشون تنگ شده ...هنوزم اون باغ هست اما پدربزرگ نیست ...دیگه کسی بچه هارو جمع نمی کنه که بیان اونجا
هنوزم باغ هست اما خشک
خشکسالی چند سال پیش ریشه همه درخت ها رو زد حتی توت به اون بزرگی
همه سپيدار ها خشک شدن و اونها رو زدن
دیگه نه باغ اون باغ دوره بچگیه و نه من اون آدم
هر دو هستیم هنوز اما
خشکسالی چند سال پیش ریشه هر دومون رو زد




 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?