روی پیشانی ام که دست گذاشت ناگهان احساس کردم فارغ از این درد و رنج جانکاه شده ام ، دستانش گرم و مهربان بودند با همان چشمهای بسته و با وجود اینکه نمی دانستم کیست خودم را به نوازش مهربان دستهایش سپردم ....صدایم کرد بهناز بیدار شو
با همان اولین تماس دستهایش باپیشانی ام ذهنم هشیار شده بود اما صدایی در درونم می گفت چشمهایت را که بگشایی دست از نوازش خواهد کشید ، دلم نمی خواست چشم بگشایم...دلم می خواست نوازشش را ادامه بدهد ...سر انگشتانش را به نرمی و ملایمت بر روی پوست شقیقه ام می کشید تا در ادامه روی موهایم سر بخورند ، دسته ای از موهایم لابلای انگشتانش میگرفت و همانطور که دستش از پوست سرم فاصله می گرفت آن دسته را با دو انگشت می تاباند و پایین می گذاشت
لبخندی راکه به نشانه این لذت بر لبم نشسته بود دید و دست از نوازش برداشت ، بهناز بیداری ؟
دستم رو شده بود ، فیلم بازی نکردم سریع و بی واهمه چشم گشودم تا بحال ندیده بودمش
به من گفت آماده ای باید با من بیایی...شناختمش ...امده بود مرا ببرد ... همین چند لحظه پیش آرزویش را کرده بودم اما یاد زندگی که افتادم دلم لرزید ، یخ بستم ، توان گفتن آری یا نه را نداشتم با چشمانم التماسش کردم ، نگاهم دو دو می زد ، ترس را در آنها خواند ...با صدایی که گرمای دلپذیرش مانند خون در وجودم می دوید دلداری ام داد ، می گفت و نوازشم می کرد ، من اما دقیقا نمی شنیدم چه می گوید خودم را به لذت شنیدن صدا و نوازش گرمش سپرده بودم ، تسلیم شدم
چشم گشودم آمادگی ام را دریافت چیزی نپرسید ، با دو دستش مرا از بازوانم محکم گرفت و کمی از بستر جدا ساخت خواستم سرم را نگهدارم اما توانش را نداشتم سرم به عقب برگشت و سفیدی گلویم در دسترس قرار گرفت ، بدترین چیزهای ممکن را در همان چند ثانیه تصور کردم ، با دستان قوی اش همانطور که نگه ام داشته بود کمی مرا فشرد مانند وارد کردن یک شوک... تمام زندگیم دربرابر چشمانم آمد، چند ثانیه همه جا سیاه شد...
چشم که گشودم خودم را در سطح دیگری از وجود دیدم ، تمام شد... فرشته مرگ کنارم بود وبه من لبخند می زد و بدون اینکه چیزی بگوید دانستم که باید برویم .... به بهناز نگاه کردم سرش به یک طرف کج شده بود و دهان و چشمانش باز بود ، دلم برایش سوخت هر چند که می دانستم دیگر درک ندارد اما دلم نمی خواست اینگونه رهایش کنم
نگاهی به فرشته ام انداختم تنها یک لحظه پیش بهناز برگشتم چشمان و دهانش را بستم سرش را صاف کردم پیشانی اش را بوسیدم وبرای همیشه او را ترک گفتم ...