هوا سرد شده ، هوا که سرد می شود دستهايم یخ می کنند پاهايم هم همينطور ...سرمای پاها را با جوراب پشمی و کفش های بوت حل می کنم اما از دستکش خوشم نمی آید ...بخاری ماشين را زده ام ، هوا تاریک است ، رانندگی در تاريکی را دوست دارم اما اگر ترافیک باشد خیلی خسته ام می کند.

در روشنایی روز همیشه باید منتظر یک موتوری یا ماشین باشی تا از يک طرف سبز بشود در تاریکی که نور ها و انعکاس ها دید را کم می کنند ، همه حواس و اعصابم در گیر رانندگی می شود اینجورمواقع چراغ قرمز برايم حکم یک استراحت کوتاه را دارد...مخصوصا اگر چراغ قرمزش از اين ثانیه شمار ها داشته باشد...آنوقت صدای نوار کریستی برگم را زیاد می کنم و شیشه ها را بالا می دهم .

نگاه می کنم هشتاد ثانيه ، خب می توانم حداقل برای پنجاه شماره چشمهايم را ببندم ، چشمهایم واقعا به بسته شدن محتاج اند ، بیچاره ها از صبح همینطور خیره بوده اند به مانیتور ، شقيقه ام را می چسبانم به شيشه ماشین ، چشمهایم را می بندم و می شمارم تا سی شماره آنها را می توانم ببندم ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ... آخ این شیشه چقدر خنک است ، شاید من داغم ؟ نبضم که تند می زند نکند مريض شده ام ...هشت ، نه ، ده ، يازده ، مريض هم بشوم از اين مريضی های بی خود است درست حسابی که مريض نمی شوم بيافتم حداقل چند روزی خانه استراحت کنم ، برايم آش و سوپ درست کنند مادرم اينها نازم را بکشند ...چقدر هم نازمرا می کشند ...ای وای چند شماره شد؟

از نگرانی گذشتن شماره و سبز شدن چراغ ، سريع چشم می گشايم ، همیشه دلم شور می زند ...
سرم را بلند می کنم ، اه نه هنوز پنجاه و نه است ...سرم را به پشتی صندلی که تکیه می دهم تا چشم ببندم تازه نگاهم به پسرک فروشنده می افتد ، همینطور پشت شیشه ماشین من ایستاده و معلوم نیست از کی دارد مرا نگاه می کند ، نه خودش را به شیشه می چسباند و نه ادا و اطوار درمی آورد که چیزی از او بخرم ، فقط نگاهم می کند ، اول نگاهم را از او می دزدم ، می خواهم ترمز دستی را پايين بدهم ماشين کمی جلو برود تا از نگاهش راحت شوم ....پايم پدال ترمز را لمس می کند ، ترمز دستی را که می خوام پايين بياورم ، سرم را بر می گردانم به طرفش نگاهم چند لحظه می ماند ،

ماشين جلو می رود ديگر نمی بينمش ، از آينه بغل نگاهش می کنم ، به سراغ ماشين بعدی رفته ، هنوز فرصت دارم ، سرم را دوباره به شيشه می چسبانم ديگر نمی شمارم فکرم را می دانم کجا می خواهد برود ...

تابستان دوسال پیش بود شايد تازه یکسال بود که دستم در جيب خودم رفته بود که ناگهان بی کار شدم ، چهار ماه بود که بی کار شده بودم ، تمام پس اندازم را خرج و قرض هم کرده بودم ، با خانواده ام اختلاف داشتم و مغرورهم بودم ، کارم اين بود که هر روز صبح روزنامه همشهری را بخرم کارهای مورد نظرم را پیدا کنم و شروع به تلفن زدن بکنم ، گاهی هم می شد که می گفتند بايد بروم برای مصاحبه ، آن روز هم بايد می رفتم برای مصاحبه ...تمام جيب هايم را گشته بودم دویست تومن پول داشتم و ده تا بليط ،مسير را بلد بودم یک ایستگاه را پياده می رفتم و بعد سوار يک اتوبوس می شدم که دو تا بلیط می گرفت بعد باز کمی پیاده روی داشت شايد دو ایستگاه با همان اتوبوس هم بر می گشتم ، اينطوری فردا هم می توانستم روزنامه بخرم

مسیر برگشتن کنار پنجره نشسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم اتوبوس خلوت بود گلويم از غمی کهنه گرفته بود اما نمی خواستم در اتوبوس گریه کنم چشمهایم می سوخت ...تند تند پلک زدم ، عینک آفتابی برای همین مواقع خوب است وگرنه که من اهل عینک آفتابی زدن نیستم ، یکی از ایستگاه ها اتوبوس که به راه افتاد ، صدای ديگری به گوشم رسید ، پسرک تنبک می زد و می خواند آهنگ هايش را کمتر بلد بودم یکی اش کفتر کاکل به سر بود و یک آهنگ هم خواند که مدام علی علی می گفت ...خدا کند یک کار پيدا کنم ...دستم در جیبم رفت ، صدای خوانندگان دوره گرد اگر دلتان را بنوازد متاعی است که خریده اید ، خورد به اسکناس دویست تومنی ... ماندم ، اگر اين دويست تومنی را بدهم ... ديگر هيچ پولی ندارم ... آرزو کردم پولم دو تا اسکناس صد تومنی بود ... اسکناس در دستم مچاله مانده بود پسرک را که آمده بود پول جمع می کرد فقط نگاه کردم ، ایستگاه بعدی پیاده شد و رفت ...
چراغ من هم سبز شد ...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?