به جایی می رسم که پیاده رو خیلی باریک شده ، خانمی کمی جلوتر از من است. می خواهم ردش کنم ، تاعرض پیاده رو دوباره برای خودم شود . فقط یک گام از من جلوتر است و تند راه می رود . کاپشن مشکی پوشیده که از بارش باران براق شده ، شانه به شانه که می شویم ، می بینم دستهایش را زیر بغلش جمع کرده ، روسری مشکی اش هم خیس شده و چسبیده به موهایش ...تند تند نفس می زند زیر چشمی نگاهش می کنم . نک دماغش قرمز شده و گونه ها یش رنگ باخته اند . حواسم پرت می شود و کیفم محکم به پایش می خورد . می ایستد ، می ایستم ...می گویم :عذر می خواهم ، دستم که کیف را با آن گرفته ام می برم پشتش با فاصله نگه می دارم ، به علامت اینکه راه برای شماست. می گویم : واقعا معذرت می خواهم ، چیزیتان نشد ؟ رویش را به من بر می گرداند ، آرایش چشم هایش ریخته و زیر چشم هایش کمی سیاه شده ، لب ها یش را که به هم قفل کرده می گشاید چیزی شبیه به خواهش می کنم ...از دهانش بریده بریده بیرون می ریزد ، می مانم، می گویم : یعنی اینقدر سردتان است ؟ سرش را پایین می اندازد ، می خواهد برود که می گویم: کاپشن مرا می خواهید ؟ وآن را مقابلش نگه می دارم ، می گوید : نه... مت...شکرم... آ...قا، اما نگاهش را می بینم که لحظه ای روی آن خیره می ماند ، می گویم: من این مسیر را مستقیم می روم تا آنجا که با هم همسیر بودیم شما می توانید از این استفاده کنید .نگاهش مردد مانده می گویم: چرا سوار ماشین نمی شوید ؟ می گوید: ما...شين... پی ...دا... نک...کر..دم ...
کیفم را لبه جدول می گذارم و کاپشنم را برایش نگه می دارم . کمی مردد است همان موقع می گویم اگر برایتان دردسر نمی شود ! با تکان سر می گوید نه و آنرا می پذیرد . به راهمان ادامه می دهیم ، به خاطرش کمی آهسته تر می روم . هنوز با دستهایش خودش را بغل کرده و از دو طرف لبه های کاپشن مرا گرفته است ...به ذهنم می رسد اگر با هم بودیم ، به خاطر کم لباس پوشیدنش حسابی از دستش ناراحت می شدم و دعوایش می کردم ، کمی با خشونت مجبورش می کردم کاپشنم را درست و حسابی بپوشد و زیپ آن را تا اخر می کشیدم ، یک دستم را دورش حلقه می کردم و با دست دیگرم دستهایش را می گرفتم و در آن می دمیدم تا گرم شوند ...این فکر ها از سرم می گذرد و فاصله ام را با او کمی بیشتر می کنم ... دیگر باران کاملا بند آمده ... فکر می کنم می توانم بپرسم . به اولین چهار راه رسیده ایم . با یک دست کاپشن را از روی شانه اش بر می دارد و رو به من با لبخند می گوید: خیلی ممنونم ، حسابی گرم شدم ...می گویم: حالا باشد ...می گوید: نه، آخر من اینجا سوار ماشین می شوم ... کاپشن را که به سمت من دراز کرده از دستش می گیرم. همان موقع تاکسی می رسد و راننده در پاسخ به او که می گوید مستقیم ، ترمز می زند . لبخندی به من می زند و سوار می شود. تاکسی می رود و من احساس می کنم سردم است . کاپشن را می پوشم و به راهم ادامه می دهم .