روزگار _ بهانه _کتانی های کثیف

بعد از مدت ها ، خاله ام را در یک مهمانی می بینم . متوجه نگاهش می شوم ...کنارش می نشینم و سر صحبت را با او باز می کنم ...در پاسخ احوال پرسی ام می گوید: تو چرا اینقدر شکسته شده ای؟ ...
می مانم ...چشمهایش چه دلواپس مرا می نگرند ...برای خاطر آنها می خندم و می گویم : روزگار است دیگر ، اما شما چه خوب مانده اید ... و با خودم فکر می کنم گل بود به سبزه نیز آراسته شد .



سی دی جدیدی به دستم می رسد ، هدفون می گذارم و همراه با انجام کارهای شرکت آن را گوش می دهم ، به آهنگی می رسد که لحنش را بر عکس زبانش خوب می فهمم ، سرم را پشت مانیتور می برم و به آرامی اشک می ریزم . وقتی که می خواهم بینی ام را با دستمال کاغذی پاک کنم . همکارم می گوید : سرماخورده ای ؟ به آرامی می گویم بله خیلی سخت ...و با خودم فکر می کنم چه بهانه خوبی!



آرایشگاه منتظر نوبت نشسته ام ،زیبا رویان همه جمع اند ، صندلی تکی را برگزیده ام. ردیف دماغ های عمل کرده روبرویم است . دخترک شاگرد دارد سرامیک های سفید را طی می کشد ... به مقابل پای من که می رسد تازه نگاهم به کتانی های سفید و کثیفم می افتد. با خودم فکر می کنم پاهایم را هم می شود بگذارم همینطور تا آنها را با سرامیک ها تمیز کند و از شرمندگی تا وقتی نوبتم بشود آنها را زیر صندلی مخفی می کنم .


 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?