لباسشویی
نزدیک ظهر یک روز تعطیل است . زن از صبح زود که بیدار شده ، مشغول انجام کارهای خانه بوده وحالا احساس می کند دیگر نمی تواند سر پا بیاستد .
لیوان چایی برای خودش می ریزد و پشت میز آشپزخانه می نشیند ، پاهای خسته اش را روی صندلی مقابل می گذارد تا به گردش خون در آنها کمک کند . به آپارتمان کوچک و تمیزشان نگاه می کند ولذت می برد بوی مطبوع غذا شامه اش را نوازش می دهد ... دستهایش را دور لیوان چای حلقه می کند و فکر می کند . داغ تر از آن است که بشود آن را نوشید . اما خیلی زود سرد خواهد شد . یاد روزهای نخستین زندگیشان می افتند کاش می توانستم آنها را بر گردانم ، نگاهش روی لیوان چای ثابت می ماند و با خود می اندیشد تمام کارهای خانه به عهده خودم است فکر نمی کند که روزهای دیگر من هم بیرون از خانه کار می کنم. آهی می کشد و باز می اندیشد، چشم به هم بگزاری این نیز می گذرد... لبخند بر لب زمزمه می کند ، عجب جمله فیلسوفانه ای گفتم! ...چای را مزه مزه می کند ...دیگر خیلی داغ نیست ، تکه ای شکلات به دهانش می گذارد و از تصور اضافه وزنی که پیدا کرده آن را با حرص زیر دندانهایش تکه تکه می کند .
فقط باید گوش به زنگ باشم الان است که کار ماشین رختشویی تمام شود ، اگر لباس ها در آن بماند برای باز کردن چروکهای لباس ها دچار دردسر خواهم شد . به جز پهن کردن رخت ها و اتو کشی از کارهای خانه ، تنها نظافت اتاق کار مانده است که مرد تمام دیشب و امروز را در آن مشغول کار روی پرونده هایی بوده که از محل کارش با خود آورده است . زن با خود می اندیشد و لیوان چایی اش را می شوید ولی بارها خودم هنگام بازی با کامپیوتر و چت غافلگیرش کرده ام . فکر می کند من از پشت کوه آمده ام به من می گوید که برای ارسال فایل های کاری ، به اینترنت نیاز دارد . اگر تا بعد از پهن کردن رختها از آن اتاق بیرون نیامد می روم و کار خودم را می کنم و به اعتراضش هم توجهی نمی کنم هر کار حدی دارد ! نه اصلا می گذارم که تا هر وقت دلش خواست آنجا بماند اینقدر کار کند که ... برای ناهار هم صدایش نمی زنم .
سبد رختها را از درون قفسه بر می دارد ودر قفسه را محکم به هم می کوبد. کار شستن لباس ها تمام شده است .اما امروز چقدر هوا دوستداشتنی است کاش می شد با هم برای قدم زدن بیرون برویم . دکمه خاموش لباسشویی را می زند و در آن را باز می کند دستش را به داخل آن فرو می برد و اولین لباسی که بدستش می رسد بیرون می کشد صاف می کند و در سبد می گذارد . یکی از لباس ها را که بیرون می کشد لباس دیگری هم با آن بیرون کشیده می شود ، متوجه آستین های پیراهن مردانه ای می شود که به دور لباس زنانه ظریفی گره خورده است .چه کسی این گره را از هم خواهد گشود؟ از خود می پرسد و لباس ها را بالا می آورد و با دقت می نگرد . با یک چرخش کوچک باز یا شاید هم محکم ترخواهند شد . دست می اندازد دور هر دو پیراهن و طوری که از هم جدا نشوند آنها را در بغل می گیرد و به سمت اتاق کار همسرش می رود .
نزدیک ظهر یک روز تعطیل است . زن از صبح زود که بیدار شده ، مشغول انجام کارهای خانه بوده وحالا احساس می کند دیگر نمی تواند سر پا بیاستد .
لیوان چایی برای خودش می ریزد و پشت میز آشپزخانه می نشیند ، پاهای خسته اش را روی صندلی مقابل می گذارد تا به گردش خون در آنها کمک کند . به آپارتمان کوچک و تمیزشان نگاه می کند ولذت می برد بوی مطبوع غذا شامه اش را نوازش می دهد ... دستهایش را دور لیوان چای حلقه می کند و فکر می کند . داغ تر از آن است که بشود آن را نوشید . اما خیلی زود سرد خواهد شد . یاد روزهای نخستین زندگیشان می افتند کاش می توانستم آنها را بر گردانم ، نگاهش روی لیوان چای ثابت می ماند و با خود می اندیشد تمام کارهای خانه به عهده خودم است فکر نمی کند که روزهای دیگر من هم بیرون از خانه کار می کنم. آهی می کشد و باز می اندیشد، چشم به هم بگزاری این نیز می گذرد... لبخند بر لب زمزمه می کند ، عجب جمله فیلسوفانه ای گفتم! ...چای را مزه مزه می کند ...دیگر خیلی داغ نیست ، تکه ای شکلات به دهانش می گذارد و از تصور اضافه وزنی که پیدا کرده آن را با حرص زیر دندانهایش تکه تکه می کند .
فقط باید گوش به زنگ باشم الان است که کار ماشین رختشویی تمام شود ، اگر لباس ها در آن بماند برای باز کردن چروکهای لباس ها دچار دردسر خواهم شد . به جز پهن کردن رخت ها و اتو کشی از کارهای خانه ، تنها نظافت اتاق کار مانده است که مرد تمام دیشب و امروز را در آن مشغول کار روی پرونده هایی بوده که از محل کارش با خود آورده است . زن با خود می اندیشد و لیوان چایی اش را می شوید ولی بارها خودم هنگام بازی با کامپیوتر و چت غافلگیرش کرده ام . فکر می کند من از پشت کوه آمده ام به من می گوید که برای ارسال فایل های کاری ، به اینترنت نیاز دارد . اگر تا بعد از پهن کردن رختها از آن اتاق بیرون نیامد می روم و کار خودم را می کنم و به اعتراضش هم توجهی نمی کنم هر کار حدی دارد ! نه اصلا می گذارم که تا هر وقت دلش خواست آنجا بماند اینقدر کار کند که ... برای ناهار هم صدایش نمی زنم .
سبد رختها را از درون قفسه بر می دارد ودر قفسه را محکم به هم می کوبد. کار شستن لباس ها تمام شده است .اما امروز چقدر هوا دوستداشتنی است کاش می شد با هم برای قدم زدن بیرون برویم . دکمه خاموش لباسشویی را می زند و در آن را باز می کند دستش را به داخل آن فرو می برد و اولین لباسی که بدستش می رسد بیرون می کشد صاف می کند و در سبد می گذارد . یکی از لباس ها را که بیرون می کشد لباس دیگری هم با آن بیرون کشیده می شود ، متوجه آستین های پیراهن مردانه ای می شود که به دور لباس زنانه ظریفی گره خورده است .چه کسی این گره را از هم خواهد گشود؟ از خود می پرسد و لباس ها را بالا می آورد و با دقت می نگرد . با یک چرخش کوچک باز یا شاید هم محکم ترخواهند شد . دست می اندازد دور هر دو پیراهن و طوری که از هم جدا نشوند آنها را در بغل می گیرد و به سمت اتاق کار همسرش می رود .