Date 2

خدايا چقدر دير شد ، از آدم های بد قول و بی انظباط بدم می آید انوقت خودم این همه بد قولی کردم ، اينجور مواقع هميشه کارها به هم می پيچد . الان سه بار است که این کوچه را دور زده ام و از آن خیابان به آن شلوغی رفته ام و بر گشته ام ، دریغ از يک جای پارک .. وقتی چیزی برایم مهم می شود ، استرس می گیرم وقتی استرس می گیریم قیافه ام زار می زند وقتی قیافه ام را این شکلی می بینم می خواهم بروم بمیرم .

از روی نامه هایش می شد فهمید که برای خودش و وقتش ارزش قائل است ، فکر می کنم از من بدش بیاید ، خیلی هم مهم نیست کنجکاوی ام مرا به اینجا کشانید ، چند وقتی هست برای هم نامه می نویسیم ...

یکبار دیگر هم دور زدم ..آخر به هر جای پارکی هم که راضی نمی شوم، بايد راه دستم باشد ، بلد نیستم برایش هول بزنم یا راه بقیه را به خاطرش بند بیاورم .
باورم نمی شودچه می بینم ؟ چه جا پارک تمیزی ....درست چند متر مانده به محل قرارمان ، به سرعت پارک می کنم و خب یک مقدار کجی ماشین را با دو فرمان جلو و عقب می گیرم ....همه چیز ردیف است

قبل از پیاده شدن یکبار دیگر هم زنگ می زنم در حالیکه با دست آزادم به صورتم پودر می زنم می گویم تا دو دقیقه دیگر آنجا هستم ... اگر این کنجکاوی لعنتی نبود...مشخصات ظاهری اش را برای اینکه در کافی شاپ گیج نزنم پرسیده ام، همه چیز روشن است
رسيدم در را که باز می کنم روبرویم می بینم نشسته است ... فقط یک نگاه برای من کافیست ...نمی دانم چطور به نزدیکی اش می رسم ، فکر می کنم برای من ، از جایش بلند شده ، سرم پایین است و سایه اش را می بینم و تصویرش را مجسم می کنم
سلام و احوال پرسی می کند صدایش طنین دارد . می نشینم ویکبار دیگر نگاهش می کنم تا مطمئن شوم درست دیده ام نگاهم را می دزدم و جواب سلام و احوالپرسی اش را زیر لب می دهم و بند کیف چرمی ام را چنگ می زنم

نگاهش رویم سنگینی می کند خدایا باید سرخ شده باشم ، بابت تاخیرم عذرخواهی می کنم صندلی دیگر را بیرون می کشد ومی گوید : کیفتان را اینجا بگذارید
اینکار را می کنم دستهایم خالی شد ، منوی روی میز را بر می دارم وسعی می کنم کلمات را بخوانم ، در عوض دستهایش را که روی میز، روی هم قرار گرفته اند ، می پایم. با آن ناخن های گلی و مرتب به نظر مهربان می آیند ، با خودم می گویم باید کشته مرده ، زیاد داشته باشد...

سعی می کنم کم کم به مسیر برگردم ، به آرامی سر صحبت را در باره سفارش باز می کنم جواب نمی دهد زیر چشمی نگاهش می کنم همینطور نشسته و دارد مرا نگاه می کند ، فکر می کنم دستهایم را میشود بگذارم به جای شقیقه هایش که راه پیدا کرده اند میان آن مو های مشکی؟

دوباره سرم را پایین می اندازم و باز هم بابت تاخیرم عذر خواهی می کنم هیچ نمی گوید نکند بابت رفتارم ناراحت شده ؟
کم کم سرم را بالا می آورم، چشم هایش به آرامی دارند فکر می کنند ، کنارشان چین های ریزی دارد ، مثل یک برکه که در آن بچه شیطانی سنگ انداخته ، کمی کدر به نظر می رسند ، می خواهم زلال ببینمش، نگاهم را رها می کنم ... یعنی اگر دستهایم اینطور به منو نچسبیده بودند مانند نگاهمان بهم گره می خوردند؟
صدایی از دور مرا به خود می آورد انگار دارد می گوید که سفارش نداده و منتظر من بوده ، برمی گردم
می گوید : شما چی میل دارید؟
دو ساعت منو دستم بوده باید چیزی بگویم
منو را می بندم و روی میز می گذارم و می گویم: من نسکافه می خواهم
می گوید : من هم نسکافه می خورم...
سرش را به سمت پیشخدمت بر می گرداند وصدایش می زند و به او که هنوز درست و حسابی نرسیده می گوید : دو تا نسکافه با کیک شکلاتی و فورا مرا نگاه می کند تا بابت این تصمیمش نظر مرا هم بداند.

به نگاهش که مردد مانده می خندم
سرم را جلو می برم و خودم را به میز می چسبانم ، به آرامی می گويم : هر چیزی به غیر از ترنج می توانید سفارش بدهید .

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?