Date 3
زمان آنقدر سریع می گذرد که هنوز روز به عصر نرسیده ، باید آن را پایان یافته تلقی کرد .عرض خیابان را به آهستگی طی می کنم و با خودم فکر می کنم امروز هم گذشت ...چند راننده عجول مجبور می شوند در برابر خط کشی عابر پیاده برای من ترمز کنند ، نمی دانم آدم ها با این سرعت به کجا می روند .
طبق یک عادت قدیمی پس ازپایان ساعت اداری خودم را در برابر درب کافی شاپ می یابم . مدیر و پیشخدمت اینجا را به خوبی می شناسم . همه چیز اینجا آشنا است حتی میز و صندلی هایی که در این فضای کوچک و نیمه روشن به زور کنار هم چیده اند ، شاید اگر کس دیگری به جای من بود با آنها حسابی رفیق می شد اما در مورد من فقط یک تکان سر در هنگام ورود به نشانه سلام و احترام کفایت می کند ...این موقع روز اینجا تقریبا خالی است .پشت میز همیشگی ام می نشینم، روزنامه را که لوله کرده ام باز می کنم ، نیمه ای از شیشه های تمام قدی پنجره را پرده های پشت دری سبز ملایمی پوشانده است ،اینطورخیلی بهتر است ، آدم احساس نمی کند در اکواریوم نشسته است. چراغ رومیزی را روشن می کنم و نگاهم روی تیتر های صفحه اول می دود ، پیشخدمت آهسته به من نزدیک می شود و می گوید مثل همیشه ؟
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم و می گویم بله ...هنگام برگشتن سر میز کناری می رود و به مردی که انجا روبروی در، نشسته است ، چیزی می گوید صدای مرد را به وضوح می شنوم که می گوید منتظر کسی هستم ...یادم باشد فردا حتما درخواست مساعده بنویسم و دخترم را به دندانپزشکی ببرم تا این آخر هفته که به دیدن مادرش می رود بهانه نداشته باشد و پیغام نفرستند که اگر از عهده نگهداری از بچه بر نمی آیم و...
پیشخدمت ، فنجان قهوه ام را به آرامی روی میز می گذارد ، تا به حال که مطلب مهمی درروزنامه نیافته ام ، صفحه حوادث همیشه مطلبی برای خواندن دارد ...باز هم جنایت ..کسی چه می داند چقدر به او نزدیک است شاید همین نزدیکی ، مثلا این پسر که اینطور تنها نشسته و منتظر است ...خیلی هم جوان نیست می توانم ببینم کمی موهایش در قسمت شقیقه جو گندمی شده ، احتمالا با خانمی قرار دارد مگر به دلیلی جز این هم به کافی شاپ می آیند ؟ شاید هم قرار کاری داشته باشد ...فکر نمی کنم ، خیلی شیک و مرتب لباس پوشیده ، تا به حال چند بار به ساعتش نگاه کرده ، باید وضع مالی اش بد نباشد از ساعت اش معلوم است ... قهوه ام را مزه مزه می کنم ...و صفحه ورزشی روزنامه را هم ورق می زنم ، به سراغ صفحه محبوبم نقد ادبی می روم که کارهای یک شاعر جوان را بررسی کرده ، شعر هایش چنگی به دل نمی زند لابد پول داده با پارتی داشته تا در این صفحه روزنامه مطرح شود ...همیشه همینطور است .
با بلند شدن مرد میز کناری متوجه می شوم بلاخره آمد ، دخترک خودش را روی صندلی اش پرتاب می کند حدسم درست بود ، جثه ظریفی دارد در نگاه اول به نظر بچه سال می آید ، اما خطوط کنار چشم هیچگاه دروغ نمی گویند ، چقدر هم سر سنگین است لابد قهر بوده اند و الان جلسه آشتی کنان است، نگاه کن جواب سلام و احوالپرسی گرم مرد را چگونه با بی اعتنایی و زیر لب می دهد...صندلی را هم برای خانم بیرون کشید تا کیفش را آنجا قرار بدهد ، کاش عقلش می رسید و می دانست هر چه به این موجودات بیشتر احترام بگذارد کمتر قدرش را می دانند ، خوبی این کافی شاپ ها این است که برای شنیدن صحبت های میز کناری احتیاجی به گوش خوابانیدن نیست اما از حرفهای دخترک تنها کلمات پارک و ببخشید را می شنوم ...پس درست فکر کرده بودم عذرخواهی هم کرد سرش هم پایین است ، خب حالا وقتش است که نان را بچسبانی، دستش را که با آن منو را گرفته بگیر و بگو باشد عزیزم، یالله دیگر مرد ...همینطور ننشین و نگاهش نکن ! صدای مرد را به وضوح می شنوم که می گوید سفارش نداده و منتظر او بوده ، خب این یعنی آشتی ...مرد ، پیشخدمت را صدا می زند و سفارش نسکافه با کیک شکلاتی می دهد. صفحه پیش بینی وضعیت آب و هوا را باز می کنم ، پیش بینی های من همیشه درست است ...اینبار صدای دخترک را به وضوح می شنوم که می گوید : هر چیزی به غیر از ترنج می توانید سفارش بدهید .