میخچه
شاید در یک روز عادی نمی شد گفت صبح زود ، اما آن روز ، صبح یک روز تعطیل بود که بیشتر افراد ترجیح می دهند تا نزدیکی های ظهر بخوابند .
آنها به تازگی آشنا شده بودند ، مراسم آشنایی کاملا رسمی انجام شده بود ، در حقیقت معرفی خانواده ها از طرف عمه خانم صورت گرفته بود .عمه خانم ، خواهر بزرگ پدر دختر بود و هر چند که آنها رفت و آمد زیادی با او نداشتند اما برایش احترام زیادی می گذاشتند .مخصوصا حالا که بعد از معرفی این پسر و خانواده اش برای ازدواج ، حتی مادر هم ، که همیشه موقع رفتن به منزل عمه خانم اخلاقش تنگ می شد ، با لطف بیشتری از او یاد می کرد ، آخر سن دخترشان به نزدیکی سی رسیده بود و همین کافی بود تا مادر و پدر را نگران آینده دختر شان کند چراکه فکر می کردند با ازدواج او بار سنگینی از روی دوششان برداشته خواهد شد و هر چند که خانواده پسر هم ، از لحاظ مالی و اجتماعی موقعیت آنچنانی نداشتند ولی از خانواده های با اصل و نسب بودند و به قول پدر از این تازه به دوران رسیده ها نبودند و مادر هم موافق بود چون او همیشه دلش یک داماد تحصیلکرده می خواست.
جای چون و چرایی برای دختر نمانده بود ، خودش ، هر چند از ازدواج ، آن هم به شیوه سنتی گریزان بود اما به تازگی دیگر از حرف ها و نگاههای دوست و آشنایان خسته شده بود و تمام عقایدش را درباره عشق و ازدواج به دست فراموشی سپرده بود تا ببیند چه پیش می آید .
قرار گذاشته بودند برای آشنایی بیشتر و به دلیل اینکه پسر خیلی دوستدار ورزش و طبیعت بود صبح روز های تعطیل برای پیاده روی بروند ، البته پیشنهاد پسر این بود که کوهپیمایی بروند اما چون دختر اهل ورزش کردن نبود و روزهای تعطیل ، کوه پر از آدم های جورواجور بود با نظر دختر برای پیاده روی در یکی از پارکها موافقت کردند.
صبح آن روز دختر لباس ورزش و کتانی هایی نو ای را که خریده بود پوشید ، کمی آرایش کرد تا پسر سر ساعت مقرر دنبالش آمد و به سمت پارک حرکت کردند که در آن ساعت بدون ترافیک ، ده دقیقه با ماشین بیشتر راه نبود.
دختر با خود فکر می کرد خیلی هم بد نیست ، به نظر صبح قشنگی است و به پسر لبخند زد . پسر اما سخت حواس اش به رانندگی بود گفت خانواده خوب اند ؟
بله خوب اند خیلی ممنون ، مامان بابای تو چطورند ؟ می بینی چه هوای خوبیه ...جوون می ده واسه نفس کشیدن و دستهاشو رو تا جایی که تو ماشین جا داشت باز کرد و نفس عمیقی کشید ...
پسر چشم هایش را برای تمرکز بیشتر تنگ کرد و زیر لب گفت اونها هم خوب اند و بلندتر ادامه داد آره هوای بسیار خوبیه ولی می دونی در حقیقت هوا و اینکه خوبه یا دلگیره یا نمی دونم عاشقانه است... بهانه است که ما احساسات و یا همون ضعف های خودمون رو باهاش توجیه کنیم من فکر می کنم اینها همه به درون و به خود ما برمی گرده اگر ما خوب باشیم بدترین هوا هم برای ما عالی و اگر نه ، هوا را با تعابیر دلسردکننده تعریف می کنیم به این ترتیب می شه نتیجه گرفت تو حالت خوبه و من از این مسئله خوشحالم ...و بعد راضی از این نتیجه گیری سرشو رو برگردوند و به دختر که خیره به روبروش بود لبخندی زد و گفت نظر تو چیه ؟
دختر بدون آنکه نگاهش را برگرداند با چهره ای بی حالت گفت حرفات کاملا درسته ، انگار که بگوید حرفات چقدر چرنده ...و هر دو تا رسیدن به پارک سکوت کردند .
پارک به نسبت خیابان ها ، می شد گفت شلوغ بود . بعضی ها می آمدند و بعضی هم می رفتند. پسر نزدیک ورودی پارک ماشین را نگهداشت. با یک فکر مشترک هر دو می خواستند یخ موجود را آب کنند دختر لبخند زد و پسر گفت بریم ؟
بریم ...
پسر با ریتم تند شروع به راه رفتن کردن و گفت اول تند راه می ریم
هر دو هماهنگ با هم می رفتند تقریبا همقد و قامت بودند ، فصل برگریزان شروع شده بود و زمین پر از برگهای زرد و نارنجی بود ، هوای سرد توی صورتشان می زد...دختر صدایش را نازک و بچگانه کرد و گفت چه سرده ، یخ کردم و خودش را بغل کرد!
پسر گفت : صبر کن با دویدن گرم می شی
چند دقیقه ای راه رفتند و پسر در عین راه رفتن در باره تمرکز ، نیروی ذهنی و قدرت ارده برای دختر صحبت می کرد ، نفس دختر به شماره افتاده بود و احساس می کرد هوای سرد مجاری تنفسی اش را می خراشد و اضافه بر این میخچه پای چپ اش با این کفش های نو بد جوری درد گرفته بود ، تنها گاهی با دهان بسته صدایی به نشانه تایید در می آورد و می گفت اوهوم
با خود گفت کاش این کفش های نو را نپوشیده بودم آخ عجب دردی دارد لعنتی و اخم هایش در هم رفت .حالا عملا می دویدند و باز هم پسر صحبت می کرد
ببین فقط کافیه ذهنت را از همه چیز پاک کنی ، شاید تو فکرکنی که نمی شه حتی نمی تونی یه دور دیگه بدویی اما اگه ذهنت خالی باشه می بینی که توان تو خیلی بیشتر از اینهاست ، ناتوانی ساخته و پرداخته ذهن ماست و فقط با داشتن اراده همه کار می توان کرد .حالا سعی کن کاری که بهت گفتم رو بکنی تا چشم بهم بزنی دویدم و همین جا برگشتیم و بر سرعتش افزود.
دختر با خودش گفت این دیگه کیه ؟ عقل کل ...حتی یک گام دیگر هم از من ساخته نیست چه دردی ، انگار استخوان انگشتم را دارند از وسط به دو نیم می کنند و سعی کرد تکیه گاه پای چپ اش را طوری تنظیم کند که روی میخچه آن فشار نیاید. چند گام عقب تر از پسر که روی دویدن متمرکز شده بود می دوید با خودش فکر کرد چه رنج بیهوده ای است ، خب بیاستم و بگویم میخچه پایم در این کفش های نو درد گرفته و نمی توانم حتی یک گام بردارم ... و بعد بی اختیار صورت مادرش جلوی چشم هاش مجسم شد که با حالت متعجبی به او می گفت به پسره گفتی پات میخچه داره !... و لنگان به دویدن ادامه داد با خودش فکر کرد حالا لابد فکر می کنه من لنگم .
دیگر تقریبا راه می رفت آنهم به سختی ، پسر متوجه شد و با دو برگشت و در حالیکه کنار دختر در جا می دوید گفت باور کن می تونی فقط کافیه ذهنت خالی باشه و بعد متوجه خطوط درهم صورت دختر شد و گفت چیزی شده ؟ دختر نفس زنان گفت نه... تو...برو...منم ...می یام
نه من همین کنارت می دوم و شروع به در جا زدن کرد ، می دونی به نظر من هیچ چیز در زندگی مشترک به اندازه صداقت مهم نیست من شخصا هر ایرادی رو می تونم برای همسر آینده ام تصور کنم به جز صفت دروغگویی ، دروغ گفتن به هر شکل حتی اگه از نوع مخفی کردن حقیقت باشه . می دونی گاهی ما دروغ نمی گوییم اما حقیقت رو می پوشونیم ، حقایقی مربوط به گذشته که اتفاقا خیلی هم مهم هستند ، این هم به نظر من بدترین نوع دروغه و من ...
با صدای آخ دختر ایستاد ، دختر هم ایستاده بود ، پای چپ اش را کج گذاشته بود و مشتهایش را گره کرده بود وحالت صورتش نشان از درد داشت . پسر گفت چی شد ؟ دختر اما لبهایش را به هم قفل کرده بود و با خود می اندیشید، پنهان کردن حقیقت ! چقدر ظرفیت می خواهد تا همه حقایق گذشته من را بدانی ، چه دردی داشت ...پسر دوباره پرسید چی شد پات پیچ خورد ؟
دختر گفت : ها ... آره گمونم ، پام پیچید . خیلی درد می کنه نمی تونم بزارمش زمین ...خوب بیا اونجا روی اون نیمکت بشین و تا نزدیکترین نیمکت در گام برداشتن ، کمکش کرد . روبروی او روی زمین زانو زد و با یک دست پنجه و با دست دیگر ساق پای چپ را در دست گرفت و در حالیکه سعی میکرد با احتیاط پا را از ناحیه مچ حرکت دهد بی توجه قسمت دردناک پا را در دست فشرد . ببین الان به این طرف هم بچرخونم مچ پات درد می گیره ؟
آآآآآآآآخ آره ، آره...تقریبا جیغ کشید و با صدای تحکم آمیزی گفت ...پام رو ول کن
پسر کمی جا خورد بلند شد و سر زانو هایش را تکاند و گفت اگه خیلی درد داری بریم دکتر ؟
نه مرسی کم کم خوب می شم . اشک در چشمانش حلقه زده بود سرش رو پایین انداخت و به پنجه پایش نگریست.
پسر کنارش نشست ، فکر می کنم تو به شکل درستی گام بر نمی داری ، اگه پاهات رو درست زمین بزاری و تعادلت رو رعایت کنی هیچوقت اینطور نمی شه و وقتی دید دختر ساکت است ادامه داد ، هنوز درد داری؟
نه خیلی بهترم اگه کمی استراحت کنم ، بهتر هم می شم .
پسر بلند شد و گفت خب اگه مشکلی نیست من چند دقیقه می دوم خوب گرم کرده بودم ، تا ده دقیقه دیگه بر می گردم.
دختر گفت باشه و به محض اینکه پسر از دیدرس دور شد پایش را از کتانی بیرون کشید و لبه نیمکت گذاشت و با یک حرکت جوراب ساق کوتاه را تا پنجه پایش کنار زد تا به برسی آن بپردازد.فقط انگشت کوچکش کمی قرمز تر بود اما هوای سرد پایش را دردناک تر کرد .فورا جوراب را روی پایش کشید و پنجه پا را در کتانی فرو برد و با خود گفت باید بپوشونمش .