الان داشتم چند تا از نامه های قبلی ات رو می خوندم ، حسابی به هم ريختم ، نگرانتم چند روزه که نيستی چند بار زنگ زدم ...می دونم بر می گردی از مسافرت و می گی که چند روزی نبودی ، شايد هم می خوای تا روز تولدت که می دونی فراموشش نکردم صبر کنی نمی دونم چرا احساس می کنم در بيان احساست با من .... چی شده ؟ چرا باز هم از فاصله گرفتی ؟ خوب می دونم شايد من در بيان احساس ام به تو خيلی رک و بی پروا هستم ...اه از حدس زدن خسته شدم حقيقت رو به من بگو می دونی که می شنوم تو خيلی کم می گی و من واسه شنيدن حرف های تو پرپر می زنم هر چی که باشه ....تو رو خدا برام بگو