ديروز مي خواستم برای افطار بچه های شرکت سالاد ماکارونی درست کنم واسه همين رفتم سوپری سر کوچه شرکت تا مواد لازم و بگرم سر کوچه که رسيدم ديدم غلغله اس فکر کردم تصادف شده اما جمعيت خيلی بيشتر از اين حرف ها بود ديدم کسی رو دارن مي زارن تو ماشين و حرف های مردم هنوز هم توی گوشمه
سن و سالی نداشت ....دختره بيچاره ....از دماغ و دهن و گوشش خون مي اومد ...اول افتاد روی ايرانيت ها ... من خودم ديدم از يکی از اون پنجره ها افتاد اول خورد روی ايرانيت ها بعدش هم افتاد زمين ....
واقعا متاسر شدم ياد خودم می افتادم و اينکه گاهی فکر خود کشی ...روزم حسابی خراب شد مخصوصا که بعضی از آدمهای بی دل تو شرکت چرند می گفتن ..شب تيم فنی برنده شد ....

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?