فکر نمی کنم که این هایی که من می نویسم شعر باشه اما قطعه هایی هستند که از دلم می یاد و...این قطعه دیشب وقت خواب به ذهنم رسید وقتی که آه و آرزو شبگرد چشمان خواب زده ام بودند و از خودم می پرسیدم که...چرا بعضی از ما آدم ها احساس و در خودمون وقتی که جوانه ای تازه رو بود از ریشه کندیم ؟
خیلی وقت است که شب ها
سرم را روی نرمی بالش می گذارم
و گلایه هایم را برایش نجوا می کنم
گاه مشت های کوچک شاکی ام
و گاه نوازش بی رحمانه انگشتان ام را
مهمان صبوری خاموش اش می سازم
و به اندازه همه دلتنگی هایم
تنگ در بر اش می گیرم
وهنگامی که هق هق ناچاری ام را
با فشار لب ها
در پهنای سفید اش خفه می کنم
و تمامی اش را از باران شبانه خیس
می فهمم که چقدر
جای پناه بازوان تو خالی است.....
در آخر می خوام تکه ای از ترانه قمیشی ای رو یاد آوری کنم که خیلی دوستش دارم
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو
بد جوری دلتنگ شده