انتظار روز برفی...
آسمون دلش گرفته ...از دیروز و داره برف می باره... آسمون که دلش می گیره چه معصومیتی توش موج می زنه با اون انعکاس های نور زرد و قرمز ...هوا سرده اما روز های برفی نمی دونم چرا دل گرم ام می کنه ...شاید یاد روز های کودکی و شوق و ذوق برف بازیه که در من زنده می شه ...اما حالا دیگه شوق برف بازی نیست ..حالا تمنای راه رفتن روی برف های پا نخورده است که من و می طلبه حالا عشق درست کردن یک آدم برفی نیست حالا تماشای اون همه سپیدی و پاکی که در برابرم گسترده شده و صدای سکوت که با ضربان گام های من شکسته می شه همه حس منه که بی صدا فریاد می کنه... حالا دیگه خیلی چیز ها عوض شده ...حالا رد پای تنهای من روی برفهای سفید، گویای خیلی حرف های نگفته است...