تازگی ها ترس عجیب ای برم داشته
احساسم مثل يه کابوسه از دوره دختر بچگی ،
من دخترکی 4 يا 5 ساله ام و همه جا سياه، نه سياهی شب بلکه تاريک از سايه عابران، دور و برم پر از پای عابرانی بزرگسال که بی توجه به هق هق فرو خورده من به راه خود می روند و گاه در مسير به من می کوبند!!!من دخترکی گمشده ام...
ترسيده ام ، تنهايم ، وجود کوچکم را لرزه های هق هق گريه ای که فرو خورده ام می لرزاند ،چشمهايم دامان پناه مادر را جستجو می کند ، چادر ها همه مشکی به اشتباه گهگاه چادر زنی را چنگ می زنم ، وتا روی بر می گرداند و می بینم که چهره ای نا آشناست ...دامن اش را می کشد و من می مانم و بار این همه ترس و تنهایی و قلبم که احساس می کنم با هر ضربان از سینه ام بیرون خواهد افتاد ،و صدای مادرم در گوشم می پیچد که گرگها و شیطان ها در کمین کودکان هستند...می ترسم و پناهی می جویم...من بره ای گمشده ام...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?