اين متن وکه می نوشتم داشتم شعر های فروغ رو گوش می دادم و تو می تونی کلمه به کلمه رد پای اون رو ببینی،اين متن و که می نوشتم دل من که به وسعت یک عشق تنهاست خون گريسته بود اين متن و که می نوشتم به فکر سهم خودم از اين دنيا بودم ویکی از دوستان ام رو که بی موقع تلفن کرده بود وبی موقع شوخی کرده بود (اون هيچ وقت زمان هارو درست درک نمیکنه)رنجونده بودم ...این متن و که می نوشتم پیله تنهاییم بر تنم سنگینی می کرد و بوی غم مثل بوی خاک باران خورده به مشام احساسم می رسید و بدیسان است که من گيسوانم را که در حسرت دست باد پژمرده بودند...از ته چيدمشان ...چه کسی تقاضای مرا که در حسرت دستهای تو ام پاسخ می گويد ؟ و اين ساقه بيهوده زندگانی را از ته خواهد چيد؟ چه کسی ...مرا از ديدن اين انسانهای کوکی با اين چشم های شيشه ای و دل هايي که یک حفره خالی است با آن لب و دندان های براق و شامه هايي که بوی سادگی و احساس را مثل غذايي لذيذ برای دريدن خوب می شنود...خلاص خواهد کرد ....شب است و زبان سرد آن را پشت شيشه احساس می کنم ، شب است و من هميشه از وسعت و عمق آن لذت برده ام ،شب است و من با تمام وجودم با آن هماهنگم ...شب است و هيچگاه سحر نخواهد شد...نه من خورشيد کاغذی را دوست ندارم، نه من خنده های زورکی و خوشبختی های پوشالی را نمی خواهم و دستهای مرمری و لباس هاي اتو کشيده و شامه های هميشه ادکلن چشيده ،نه من دستان پينه بسته فرهاد را می بوسم و شبم را از پشت شيشه با شکوه نظاره می کنم ،بگذار شب باشد و هيچگاه سحر نيايد و من شمع ها را روشن می کنم تا نور و سايه اين دو همبازی قديمی را مهمان چشمانم سازم
دستانم سرد است و سرد خواهد ماند ...دلم گرفته است و چراغ های رابطه را خاموش کرده ام...و من گيسوانم را از ته چيده ام

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?