وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه می زنه
همه غصه های دنیا توی سینه منه
توی قطره های بارون می شکنه بغض صدام
دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام
بعضی وقتها که می یای سر روی شونه ام می زاری
تموم غصه ها رو لز دل من بر می داری
اما این فقط یه خوابه ، خوابه پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم می شینه تو حنجره
غم می شینه تو حنجره
با این آهنگ جدید قمیشی خیلی خیلی حال کردم ، دیگه دارم یاد می گیرم چطوری در تنهایی در اعماق اندوه خودم باشم و در جمع همرنگ جماعت ...یعنی باید یاد بگیرم
چند هفته ای هست که ما صبح های جمعه ،یعنی من و شبنم ،می ریم پیاده روی یه بار هم پریسا باهامون اومد ،دیروز ام قرار بود مهسا هم بیاد اما شب جمعه پیام داد رو موبایل که نمی تونه بیاد ،این شد که من و شبنم بازم رفتیم پارک قیطریه ،آخه قرار بود اینبار به خاطر مهسا بریم پارک نیاوران...حدود دو سه دقیقه ای که راه رفتیم و داخل پارک رسیدیم ....صدای تشویق عده زیادی از سمت چپ به گوشمون رسید...به شبنم گفتم یعنی چه خبره ؟ سر صبح مسابقه فوتباله؟
حواس هامون به سمت چپ بود و راه می رفتیم یه مرتبه روبرومون یه آقای پیری که عصا داشت و بد جوری دستهاش می لرزید رو دیدیم تقریبا دو قدمی ما بود رو به ما شروع کرد گفت دو تا گل ....
من داشتم با خودم فکر می کردم آآآآآآآآآآآآآآآآ مسابقه فوتباله و دو تا گل هم زدن !!!
که آقا پیره ادامه داد دوتا گل اید به خدا دو تا گل اید به خدا
.....
ووو
!!!!
؟؟؟؟؟
به اندازه 5 گام خودمون رو نگه داشتیم ...بعدش من که منفجر شدم از خنده ...شبنم هم داشت حسابی می خندید...با شبنم می گفتیم که این پیر مرده از عزراءیل مرخصی استحقاقی گرفته بود بیاد به ما همینو بگه ...
خیلی خندیدیم
بعدش ام خیلی راه رفتیم
تازه رانندگی ام خیلی خوب بود
راستی مسابقه ، مسابقه طناب کشی بود
همه غصه های دنیا توی سینه منه
توی قطره های بارون می شکنه بغض صدام
دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام
بعضی وقتها که می یای سر روی شونه ام می زاری
تموم غصه ها رو لز دل من بر می داری
اما این فقط یه خوابه ، خوابه پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم می شینه تو حنجره
غم می شینه تو حنجره
با این آهنگ جدید قمیشی خیلی خیلی حال کردم ، دیگه دارم یاد می گیرم چطوری در تنهایی در اعماق اندوه خودم باشم و در جمع همرنگ جماعت ...یعنی باید یاد بگیرم
چند هفته ای هست که ما صبح های جمعه ،یعنی من و شبنم ،می ریم پیاده روی یه بار هم پریسا باهامون اومد ،دیروز ام قرار بود مهسا هم بیاد اما شب جمعه پیام داد رو موبایل که نمی تونه بیاد ،این شد که من و شبنم بازم رفتیم پارک قیطریه ،آخه قرار بود اینبار به خاطر مهسا بریم پارک نیاوران...حدود دو سه دقیقه ای که راه رفتیم و داخل پارک رسیدیم ....صدای تشویق عده زیادی از سمت چپ به گوشمون رسید...به شبنم گفتم یعنی چه خبره ؟ سر صبح مسابقه فوتباله؟
حواس هامون به سمت چپ بود و راه می رفتیم یه مرتبه روبرومون یه آقای پیری که عصا داشت و بد جوری دستهاش می لرزید رو دیدیم تقریبا دو قدمی ما بود رو به ما شروع کرد گفت دو تا گل ....
من داشتم با خودم فکر می کردم آآآآآآآآآآآآآآآآ مسابقه فوتباله و دو تا گل هم زدن !!!
که آقا پیره ادامه داد دوتا گل اید به خدا دو تا گل اید به خدا
.....
ووو
!!!!
؟؟؟؟؟
به اندازه 5 گام خودمون رو نگه داشتیم ...بعدش من که منفجر شدم از خنده ...شبنم هم داشت حسابی می خندید...با شبنم می گفتیم که این پیر مرده از عزراءیل مرخصی استحقاقی گرفته بود بیاد به ما همینو بگه ...
خیلی خندیدیم
بعدش ام خیلی راه رفتیم
تازه رانندگی ام خیلی خوب بود
راستی مسابقه ، مسابقه طناب کشی بود