چپ دست
برای تشکر از میم که در نوشتن این داستان مرا بسیار یاری کرد


آرنج دست چپ اش را به لبه ی پنجره تکیه داده و کمی بدنش را به جلو خم کرده بود. تصاویر به سرعت از مقابل چشمانش می گذشتند. لیوان چای آماده را به سمت دهان آورد، جرعه ای نوشید. لیوان راچند سانتی متری صورتش نگه داشت. به فاصله ی کوتاه جرعه ای دیگر نوشید. لیوان شروع به لرزیدن کرد. به دستش نگاه کرد.لرزش هر لحظه بیشتر می شد. چای به دیواره لیوان پاشیده می شد. در دست اش احساس ناتوانی کرد. دهانش را باز کرد و ابرو ها را بالا داد. نگاه کرد. لیوان را به سرعت روی میز درون کوپه گذاشت. دست چپ اش را با دست راست نگه داشت و روی نیمکت نشست. کوپه را برای خودش گرفته بود. در فصل های دیگر برای اینکار دچار دردسر می شد اما در این فصل به راحتی یک کوپه ی کامل گرفت. چرا دستم اینطور می لرزد ؟ دست چپ اش را جلوی صورت اش گرفت. پنجه اش را از هم باز کرد. پلک هایش را به هم فشرد. دستانش را چند بار در جلوی چشمانش، عقب و جلو برد. می لرزید. دست راست ... . پس چرا این یکی نمی لرزد ؟ روی نیمکت دراز کشید. پاهایش را که با پوتین های مشکی ساق دار پوشیده شده بود دور از نیمکت نگاه داشت. دست چپ را برای استراحت، روی نیمکت کنار خود گذاشت. بدنش را رها کرد. با تکان های قطار تاب می خورد. مثل گهواره است. به سقف کوپه خیره شد. چقدر بچه دوست داشتم اما حالا دیگه ... . هیچ چیز ... ، دستم چرا می لرزید؟ دست چپ اش را دوباره جلوی صورتش گرفت. نمی لرزید. می ترسید ، لرزش شدید ادامه پیدا کند . دست راستش را زیر گردنش زد و به جای خالی حلقه روی انگشتش خیره ماند. کمی دل تنگ شد... برای آن دیگری...دستش را در برابر صورتش تکان داد تا افکار ناراحت کننده را از خود دور کند و آنرا روی سینه گذاشت. سرش را به سمت چپ گرداند. چشمانش درانتظار دیدن موهای مشکی و آشفته ، روی بالش سفید خیره ماند. دستش را با دقت پیش برد ، تا نوازششان کند. دستش تنها هوا را شکافت. دستش را که همان طور در حسرت نوازش موها در هوا مانده بود پس کشید. صاف خوابید. نجوا کرد. لیاقت عشق و محبت من رو نداشت... نتونست بفهمه چقدر دوستش دارم ، چی فکر کرده ؟ فکر کرده از این مردای ذلیل ام ؟ از من چه انتظاری داشت ؟ به من می گفت بی محبت! سنگدل! آخه نادون تو اصلا می دونی محبت چیه ؟ اگه لیاقتش رو داشتی می فهمیدی که من با همه وجودم دوستت دارم ، همیشه دوستت داشتم . صداش بلندتر شد. توقع چی از من داشتی؟ یعنی توی رفتارم نمی دیدی ؟ شعورت نمی رسید . تو لیاقتش رو نداشتی. لیاقتت یکی از همون مرداست که در ظاهر برای تو سر و دست بشکنند و تو نبودنت هر کاری بکنند ، تو ارزش دوست داشتن رو نداشتی ، واسه من تقاضای طلاق دادی ؟ فکر کردی من چیزی رو از دست می دم ؟ فکر کردی دنبالت می افتم و التماست می کنم که با من بمون؟! دیدی که با تقاضات موافقت کردم، چی فکر کرده بودی ؟ من مرد ام. خیلی راحت موافقت کردم ، نه؟ به راحتی خوردن یک لیوان آب ... . احساس تشنگی و گرما کرد. یاد پارچ و لیوان آب توی کوپه افتاد. برخاست. با این کار فقط زندگی خودت رو تباه کردی، من که چیزی از دست ندادم ... برای خودش آب ریخت. نوشید . دست چپ اش را که لیوان آب را گرفته بود نگاه کرد، نمی لرزید. نفس عمیقی کشید. ساعت را نگاه کرد. شش صبح بود. به زودی خواهم رسید. دستی لای موهایش برد ، کوله اش را برداشت و از کوپه بیرون امد .

کمی بعد هوای سرد و تازه صبحگاهی را به داخل ریه اش کشید. نزدیک به یکسال از دوران خدمت سربازی را در این منطقه کوهستانی گذرانده بود ، از مامورین ایستگاه کسی را به خاطر نمی آورد، برای تجدید خاطرات نیامده ام... چقدر گرسنه ام. به سمت قهوه خانه دهکده ،نزدیک ایستگاه قطار ، راه افتاد . هوا سرد و بارانی است . چند میز و نیمکت چوبی در ایوان سقف دار قهوه خانه بود . آنجا نشست. پس از مدتی پسرک لاغری به طرف او آمد . با لهجه روستایی سلام کرد. چی می خوای؟. برای صبحونه، چهار انگشت دست چپ اش را روبروی صورتش بازکرد، چارتا نیمرو بیار با چای داغ . صبحانه تمام شد. بیشتر از پول صبحانه داخل سینی گذاشت. پسرک را صدا زد. اینو خودت ببر. نمی خواست وارد قهوه خانه شود. بقیه اشم مال خودت.

جاده مقابل قهوه خانه را به سمت کوه در پیش گرفت. ، سر را بالا آورد. و مسیر را نگاه کرد ، کوله اش را روی شانه جابجا کرد. به راه افتاد. باید دقت کنم با این بارون که اومده، زمینا لغزنده شدن... نمی خوام زمین بخورم... لباسام کثیف می شن. گام هایش را با دقت بر می داشت. چند دقیقه راهپیمایی. از دهکده خارج شده بود. مسیر کوهستانی در اثر عبور مرور انسانها و چهارپایان باز شده بود. راه می رفت. ذهنش درگیر خاطرات گذشته است. دوران سربازی و هم دوره ای هایش. اونها تو کدوم مرحله ی زندگی شون هستن؟ چقدر زمان زود می گذره! بعد از ساعتی کوه پیمایی به نقطه ای رسید که بارها در ذهنش آن را مرور کرده. از گردنه سرازیر شد. حدود پنجاه متر پایین تر دیواره صخره ای یک دستی بود. لبه ی آن مانند سکویی برای نشستن تراش خورده بود. در دروان خدمت هر گاه فرصتی به دست می آورد لبه این پرتگاه می نشست و می اندیشید چه کسی این صخره را اینگونه صاف برش داده است. به دره عمیق نگریست. هنوز همونطوره. به سمت گوشه صخره که تخته سنگ بزرگی قرار داشت رفت. روی زمین زانو زد. تخته سنگ را جابجا کرد و با دست مشغول کندن زیر آن شد. دستش به کیسه نایلون سیاهی خورد. آن را بیرون کشید. کارد جیبی اش را درآورد. طناب های دور آن را پاره کرد. دست های گل آلودش را روی شلوار کشید. بسته را همانطور با کیسه نایلون برداشت.
چند قدم عقب تر روی قسمتی از صخره که صاف و یکدست بود نشست. پاهایش را از لبه صخره آویخت. از لابلای نایلون، کلت سیاه کوچکی بیرون کشید. نگاه کرد. رطوبت و گذشت سالها به آن صدمه ای نرسانده بود. نفس راحتی کشید. اون روز که این اسلحه رو از اون مرد دهاتی خریدم، می دونستم به دردم می خوره! انگشت اشاره دست چپ اش روی ماشه بود. آن را نگاه کرد. چه خوب که نمی لرزه! دیشب ترسیدم! به جلو خم شد. اسلحه را روی شقیقه گذاشت و فریاد زد : من که چیزی رو از دست ندادم دیووونه ...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?