بستنی

شش یا هفت ساله به نظر می رسید . ساعدش را زنی با دستکش های مشکی ، گرفته بود . یک گام جلوتر از زن می رفت. شلوارک و بلوز آستین کوتاهی ، تنش بود. روی یکی از نیمکت های محوطه نشسته بودم ، سیگار می کشیدم و به بازی دخترم و بچه ها نگاه می کردم. نزدیک وسایل بازی، زن دست پسرک را رها کرد و روی شانه اش گذاشت . ایستادند. نیم ساعت وقت داری بازی کنی، بعد می آم دنبالت. فهمیدی؟ صدای زیری داشت. صورت پسر را که به بازی بچه ها نگاه می کرد، با یک دست گرفت و به سمت خودش چرخاند. تا اومدم صدات زدم می آی ها ، باشه؟ خطوط دور لبهای زن فشرده شده بود. دستش را برداشت و روی موهای قهوه ای پسر کشید. مواظب خودت باش. شیطونی نکنی ها...! خم شد گونه ی پسر را بوسید. بند کیف اش را روی شانه جابجا کرد. زود می آم. باشه؟! دست تکان داد و رفت. پسرک ایستاد. سرش را بر گرداند و دوباره به محوطه ی بازی نگاه کرد.

روز شلوغی بود. در اطراف محوطه بازی راه افتاد. به سمت دیگر رفت. از کنار وسایل بازی گذشت. بچه های زیادی برای بازی کردن صف کشیده بودند. کودکی در حال دویدن به او خورد. هر دو به زمین افتادند. صدای گریه ای به گوشم رسید. زنی به سمت آنها دوید. از زمین بلند شد. خم شده بود و زانوی پای چپ اش را گرفته بود. لبهایش را روی هم فشرد. زن که کودک گریان را در بغل گرفته بود به سمت اش رفت. با او صحبت کرد. دست اش را روی موهای قهوه ای او کشید و رفت. دخترم را صدا زدم. از حلقه کودکان بیرون آمد و به سمت من دوید. قبل از آنکه چیزی بگویم، دستهایم را گرفت.

بابایی ... بابایی... نریم! هنوز زوده...! ما تازه بازیمون گرم شده... . نگاهش را به من دوخت. دستهایش را در دست گرفتم و فشرم. اون طرفو ببین. خب ؟! اون پسر که شلوارک قهوه ای پوشیده و دستش را روی زانوش گذاشته، می بینی گلم؟ آره. برو بیارش توی بازی تون. اما بابا ... ! من که نمی شناسمش ... ! تازه شاید دلش نخواد. دستهایش را رها می کنم . من می شناسمش ، برو بابا جون... . دهانش باز ماند. نگاهم کرد . از کجا؟
منتظر نشد و به طرفش دوید. دویدنش را ، دستهایش را که مشت کرده بود و دامن سفیدش که با هر گام باز و در هم جمع می شد ، نگاه می کردم. نزدیک پسرک ایستاد. چیزهایی به هم گفتند. بعد دخترم از او جدا شد و برگشت. می گه نمی آد... ! و به حلقه کودکان بازگشت.

نگاه اش کردم. به سمت من می آمد. کمی پایش را روی زمین می کشید. زانویش قرمز شده بود. روی نیمکتی که خالی بود، نشست. بلند شدم. سیگارم را خاموش کردم. درون سطل زباله انداختم و به سمت نیمکتی که رویش نشسته بود، رفتم. اجازه می دید، آقای جوان ؟ خودش را جمع کرد. خیلی ممنون! من اینقدرا هم جا نمی گیرم. نشستم. دست هایش را کنار بدنش مشت کرد و صورت اش را برگرداند. ترسیده است. آشنایی زمان می خواهد. سرم را عقب بردم و چشم هایم را بستم .
بابا جونم ... بابایی... پول بده ... برم بستنی بخرم! چشم ها را باز کردم. روبرویم ، چند بار بالا و پایین می پرد. از کجا ؟ بستنی فروش اومده! بستنی هاش بهداشتی هست ؟ ابروی چپ ام را بالا می دهم . سلامتی اش خیلی مهمتر است. آره بابا...! با حرص گفت. از اوناس که همیشه خودتم برام می خری. در برابر خواسته های او من خیلی زود تسلیم می شوم. از جیب بغلم اسکناسی بیرون کشیدم. پسرک زیر چشمی نگاه می کرد. برای دوست ات نمی خری؟ و به پسر اشاره کردم. به سمتش چرخیدم. پول بدم بستنی بخره؟ با دکمه بلوز اش بازی می کند. نه ، مرسی ، خودم پول دارم. دخترم دستش را کشید. بیا بریم دیگه! الان بستنیا تموم می شن ها! دست در دست هم به سمت بستنی فروش دویدند. فروشنده دوره گرد در محاصره بچه ها بود . تلاش آن دو را برای رسیدن به بستنی می بینم و لبخند می زنم . سماجت دخترم خیلی زود ، او را صاحب دو بستنی کرد. یکی را خودش به دهان می برد و دیگری را به سمت پسر می گیرد . بستنی می خورند . به سمت من می آیند. کنارم می نشینند. گفتی اسم دوستت چی بود؟ و رو به دخترم می کنم. او هم حرف مرا به زبان کودکان ترجمه می کند.
اسمت چیه ؟
سامان ...
اسم من هم بارانه ...
باروون؟ همون که از آسمون می یاد؟ برق شیطنت را ، گوشه ی چشمانش می بینم.
همون که رحمت خداست ...
لبخند می زنم ، می دانم این را از مادرش یاد گرفته است. آن روز که ناراحت و عصبانی، از مهد کودک آمد و داد کشید. اه! این چه اسمیه برام گذاشتین؟... مادرش او را به داخل اتاق برد. از آن به بعد هر وقت کسی اسمش را می پرسد، در جواب می گوید : باران ... و بلافاصله اضافه می کند: همون که رحمت خداست ...
دخترم بلند شد.
من برم بازی...
بستنی ات تموم شد؟
آره.
به این زودی ... پس دوستت چی ؟
کی ؟ سامان.... ؟ سامان می آی بریم بازی ؟
نه.
شانه هایش را بالا می اندازد و می دود.
آقا سامان چرا نرفتی با دوستات بازی کنی؟ می خوای بستنی ات تموم بشه بعدش بری ، آره؟
نه.
پس چی؟
گازی دیگر زد. خب آخه... مامانم گفته خیلی زود می آد دنبالم.
دور دهانش با بستنی رنگی شده بود. تا وقتی که مامانت بیاد! می تونی با بچه ها بازی کنی... هر وقت ام مامانت اومد، باهاش بری .
نگاهم کرد. آخه خیلی سخت می شه... و آخرین تکه بستنی اش را فرو داد .
چی خیلی سخت می شه ؟
رفتن ...آخه مامانم گفته ، زود می آد دنبالم ....خب ... آخه ... چند جا کار داره و تازه نمی خواست من رو با خودش بیاره . حالا اگه من برم بازی کنم ، دیگه دلم نمی خواد به این زودی برم و اون وقت ، تموم راهو گریه می کنم و مامانم ناراحت می شه و می گه سامان دیگه با خودم نمی آرم ات ... اما من ام تو خونه حوصله ام سر می ره ... لبه نیمکت را گرفته ، پاهایش را تاب می دهد و به بازی بچه ها نگاه می کند. خراش روی زانویش را می بینم . درد را فراموش کرده است.
آقا سامان ، از بستنی ات خوشت اومد ؟
سرش رو تکون می ده... آره، ممنونم.
دوست نداشتی بیشتر بود؟
چرا... آخه ... اما مامانم می گه، بستنی زیادش خوب نیست . واسه همینم ، من بستنیمو آروم آروم می خورم ... دیرتر تموم می شه!
رازش را برایم گفته است. لبخند می زنم ، آفرین به تو ...! لبخند می زند .
سرم رو تکون می دم . اما چه حیف ... بلاخره تموم می شه... نه ؟
آره! و زبانش را روی لبهایش می کشد.
داخل جیب ام یک بسته دستمال جیبی هست . به او تعارف میکنم.
دور دهنت و پاک کن . یکی بر می دارد . به عقب تکیه می دهد .دستمال را دور دهانش می کشد . با انگشت به دماغ اش می زنم . دماغ ات ام که بستنی خورده ...و می خندیم.دستم را پشت او و لبه تکیه گاه نیمکت می گذارم . فاصله کمی بینمان است.
سامان ؟... اگه مامانت بهت یه بستنی بده ولی بگه این بستنی رو باید زود بخوری،چون وقت زیادی نداری ، تو چی کار می کنی ؟
خب زودی می خورم .
چرا ؟
خب... چون وقت زیادی ندارم .
اگه نرسی همه بستنی رو بخوری چی ؟ اگه وقت ات تموم بشه و مامانت بگه باید بستنی ات رو نصفه بزاری، چی ؟ فکر نمی کنی بهتره بستنی ای رو اصلا نخوری؟
نه...! بهتره تا هر جاش که می تونم، بخورم.
چرا سامان ؟
خب ... درسته که هر چی بیشتر باشه بهتره ... اما مزه یه گاز بستنی ام بهتر از هیچی بستنی یه!
فکر نمی کنی یه ذره بازی ام بهتر از هیچی بازیه ؟
در جستجوی کلمات بهتری بودم . دستمال در دست اش مچاله شده بود. سطل زباله را با انگشت نشانش دادم . موقع رفتن بندازش تو آشغالی.
بلند شد . آقا سامان داری می ری ؟ مادر ات اومده ؟ به اطراف نگاه کردم.
نه...نگاهش کردم. چشم هایش برق می زد . می رم بازی کنم . دستمال کثیف را درون سطل انداخت و به سمت باران دوید.

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?