گمشده ای کوچولو؟

پیاده رو شلوغ است . با آدمهایی که از روبرو می آیند یا از پشت سر ...قرار کاری مهمی دارم . اگر پیاده رو شلوغ نبود و دائم مجبور نبودم راهم را از میان آدم ها باز کنم ، به موقع می رسیدم . ذهنم را روی اینکار متمرکز کرده ام و اینکه آیا به موقع خواهم رسید ؟ ساعت مچی ام را نگاه می کنم سرم را که بلند می کنم ، در فاصله چند قدمی دختر کوچولویی را می بینم که ، ایستاده ! آدم هایی که از روبرو می آیند و آدم هایی که از پشت سر ، با یک گام به چپ یا راست از او عبور می کنند و به سرعت می روند . دختر کوچولو ایستاده ! سرش را پایین انداخته و موهای صاف و تیره اش توی صورتش ریخته ...به مقابلش می رسم ، ممکن است گم شده باشد! یعنی در این ازدحام جمعیت مادرش را گم کرده ؟ ...من که دیرم شده و گرنه ...با یک گام به چپ یا راست ، نمی دانم ، رد اش می کنم ... دستهایش را که کنار بدنش مشت شده ... می بینم .کوچک است . حتما به زودی زنی که احتمالا مادر هم هست، می ایستد و از او می پرسد : گمشده ای کوچولو ؟ و او را بدست پلیس یا خانواده اش ، خواهد سپرد . من که ... باید کمی تند تر بروم ، آن چهارراه را که رد کنم ، خواهم رسید . خیلی هم دیر نشد.وارد می شوم منشی می گوید مهمان ها منتظر هستند ... به نزدشان می روم و با عذرخواهی شروع می کنم . می دانید که چقدر خیابان ها شلوغ است و ترافیک پیاده رو ها که دست کمی از آن ندارد و ادامه می دهیم ...در این میان گاه من فکر می کنم در پیاده روی به آن شلوغی ، دختر کوچولویی به تنهایی ایستاده و سرم را تکان می دهم ...جلسه تمام می شود . تنها می شوم .به نظرم موفقیت امیز بود ، اما یادم نمی آید ، آیا دختر کوچولو زیر کاپشن قرمزی که پوشیده بود لباس آبی تن اش بود ؟یا... شلوارش که آبی بود ولی صورتش را ندیدم ...آخر سرش را پایین انداخته بود با موهایی که صاف ریخته بود توی صورتش . ایستاده بود در پیاده روی به آن شلوغی ، که در آن ، آدم هایی که از روبرو می آمدند یا پشت سر با یک گام به چپ یا راست ، از او می گذشتند ...می ایستم ...روبرویش زانو می زنم ...در جستجوی نگاهش ، سرم را پایین می آورم و دست هایم را در جستجوی ... و می پرسم : گمشده ای کوچولو؟

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?