فرصت نداشتن ، بهانه است .

مسافر بود ، نشته بود و دفتری روبرویش باز کرده بود و هر از گاه چند کلمه می نوشت یا خط می زد . آه می کشید و به دوردست خیره می شد . دستش را زیر چانه می گذاشت و لبخند می زد . ترن پر بود و تنها چند جای خالی دیده می شد . موهای مشکی تاب دارش روی پیشانی اش ریخته بود و گاه که نگاهش را از بیرون یا روی دفتر کوچکش می گرفت و به سمت مسافران می گرداند ، برقی در چشمان سیاهش دیده می شد.نگاهی گذرا به آدم های درون ترن می انداخت و سرش را روی دفترش بر می گرداند . نوشته هایش را زیر لب می خواند و با هر کلام حالت چهره و دست هایش تغییر می کرد . موجی گیرا را در نزدیکی خودش احساس کرد و سر بر گرداند گاهی برایش پیش آمده بود وجودی بدون آنکه بداند چرا برایش مطبوع بود .آن وجود زنی بود با موهای نرم و بلند که روی پالوی خاکستری رنگ اش پخش شده بود . آه یک زن ! و سرش را به سمت شیشه برگرداند و به نوشتن ادامه داد اما ضربان قلبش به طور محسوسی تغییر کرده بود ...(فکر می کنم ادامه داشته باشه!)

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?