مسافر بود . کنار پنجره نشسته بود و دفتری روبرویش باز کرده بود و هر از گاه چند کلمه می نوشت یا خط می زد رو به نوشته هایش آه می کشید بعد به دوردست خیره می شد دستش را زیر چانه می گذاشت و مدت ها به همان حالت می ماند . ترن پر بود و تنها چند جای خالی دیده می شد . موهای مشکی تاب دارش روی پیشانی اش ریخته بود و گاه که نگاهش را از بیرون یا روی دفتر کوچکش می گرفت و به سمت مسافران می گرداند ، برقی در چشمان سیاهش دیده می شد. نگاهش گذرا بود ، سرش را روی دفترش بر می گرداند . نوشته هایش را زیر لب می خواند و با هر کلام حالت چهره و دست آزادش تغییر می کرد . در یک ایستگاه موجی گیرا را در نزدیکی خودش احساس کرد . سر بر گرداند گاهی برایش پیش آمده بود وجودی بدون آنکه بداند چرا برایش مطبوع بود . اینبار آن وجود زنی بود با موهای لخت و بلند که روی پالوی خاکستری رنگ پخش شده بود . آه یک زن !زیر لب گفت و سرش را به سمت شیشه برگرداند قلم را روی کاغذ فشرد و چند کلمه نوشت اما ضربان قلبش تغییر کرده بود .خطوط پیشانی اش در هم رفت و پلک هایش را روی هم فشرد ، کجا بودم ؟
پشت سر یک شهر است
یک شهر !
نه یک شهر کوچک یا عادی
و نه هر شهری
شهر تو
پشت سر تو ایی... و قلم همانطور معطل در هوا ماند
صدایی در نزدیکی او را به خود آورد .ببخشید شما نویسنده اید؟ دندان هایش را روی هم فشرد بله . صدا دور شده بود . اوه مرسی ، قلم را یک دور در در میان انگشتانش چرخاند .بد جواب اش رو دادم . سرش را به طرف زن برگرداند چطور شما هم می نویسید ؟ نه ، اما زیاد می خونم ... در چشم هایش نگریست ،حتما در حد مجله دختران یا زیبایی ...خب مثلا مشترک چه مجله هایی هستید ؟ مشترک مجله خاصی نیستم اما کتاب رو خیلی دوست دارم و هر جا کتابی دستم برسه مطالعه می کنم ... هر کتابی ؟ نه هر کتابی ! کتابی که جذب ام کنه ! مثلا چطور کتابی شما رو جذب می کنه ؟ کتابی که سطحی نباشه ، حرفی برای گفتن داشته باشه و خیلی هم دور از ذهن نباشه . پس با رئالیسم بیشتر موافق اید ... نمی دونم از این چیز ها زیاد نمی دونم ...ترن به پیچی رسیده بود و جهت تابش تغییر کرد . خورشید در چشم های زن شعله می کشید . صورتش را برگرداند . نور اذیتتون می کنه ؟سرش را پایین انداخت. کمی . می خواهید جاهامون رو باهم عوض کنیم ؟ خب اونطوری شما اذیت می شید . مهم نیست ! آخه فرقی زیادی هم نمی کنه اون طرف هم آفتابه... بله اما اونطوری موقع صحبت کردن نور توی صورت شما نمی تابه .لبخند . باشه . مرد ایستاد . زن بلند شد و مرد خودش را کنار کشید و بعد از نشستن زن ، کنار پنجره ، کنار دستش نشست . قلم و دفتر کوچک و کیف سفری اش را روی پاهایش گذاشت و دستش را سایبان صورتش کرد .پس از سبک ها زیاد نمی دونید؟ دهان زن به لبخندی گشوده شد .مرسی.
(دیگه فکر نمی کنم ادامه داشته باشه _ فقط شاید تصحیح بشه چون حتی یکبار هم ویرایش اش نکردم)

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?