یک روز
روبروی آینه موهای قهوه ای رنگ اش را شانه می زد و به چند تار موی سفید که به تازگی در شقیقه اش پیدا کرده بود نمی نگریست. با یک حرکت دست موها را که تا پشت گردنش می آمد پیچاند و با گیره ای مشکی بالای سرش محکم کرد .لوازم آرایش را که کنار دستش پراکنده شده بود جمع کرد و داخل کیف کوچک سبز رنگی ریخت . از روی کتاب های پراکنده کف اتاق روی سرامیک با نک پا گذشت و به سمت چوب لباسی رفت . حوله حمام را از تنش در آورد و به آن آویخت شلوار جین و بلوز آستین کوتاهی برداشت و از فاصله چند قدمی روی تخت انداخت و به طرف آیینه برگشت .برهنه بود . دستهایش را مقابل آیینه از دو طرف گشود و جمع کرد و خودش را در بغل گرفت . چشم هایش را بست و گشود . به سمت قفسه لباس رفت . آنرا بیرون کشید چند تکه لباس دیگر برداشت و شروع به پوشیدن کرد . تختخواب را مرتب کرد . گوشی تلفن همراهش را برداشت و داخل کیف دستی اش را نگاه کرد .کلید خانه و سوییچ را برداشته بود .مابقی هم خیلی مهم نیست. کتاب ها را هم شب جمع می کنم و در آیینه به خود نگاه کرد و به تصویر آنسوی لبخند زد .
ناگهان چیزی را به خاطر آورد .انگار خوابی دیده بود .چه خوابی ؟ در برابر آیینه پرسید چه خوابی دیده بودم ؟ یادم نمی آید فقط...انگار در جستجو بودم .در جستجوی چه ؟کسی یا چیزی. ابرو هایش را در هم کشید . مهم بود و یک حس عجیب ...به تصویر خودش در آینه خیره ماند و بعد سرش را از راست به چپ تکان داد . دیر می شود . به آشپزخانه رفت لیوانی شیر ریخت . به ساعت نگاه کرد . دیر شد. امیدوارم ترافیک امروز روان باشد. با این ترتیب حتما بدنبال جای پارک بودم!لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و به سرعت محو شد. نه مهم تر از اینها بود . لیوان را شست . دستهایش را با حوله ای که در آشپزخانه آویزان بود خشک کرد و به سمت در رفت . مسواک نزدم . برگشت . دندانهایش را شست و رفت .
رانندگی می کرد اما ذهنش را آزاد گذاشته بود شاید رویای دیشب را پیدا کند . گاه کلمه هایی بر زبانش می آمد و در میان صدای ترانه ای که از ضبط ماشین پخش می شد ، گم می شد. پشت اولین چراغ قرمز تصاویر برایش جان گرفت.جایی بود ، من بودم که می گشتم .اما کجا؟ نمی دانم ! جای آشنایی نبود ! مثل یک ساختمان بزرگ بود و پر از اتاق ... اتاق به اتاق می گشتم و درها ...درهای زیادی که باز می کردم و پشت سرم می بستم در هایی که به اتاق مجاور باز می شد چقدر در بود و آدم ! آدم هایی که سر راهم بودند نشسته یا ایستاده ... و من باید از آنها عبور می کردم حتی بعضی هاشان را می شناختم اما انگار که نمی شناختم ...در ها چقدر زیاد بود ، درهایی که باید باز می شد و بسته می شد . و فکر می کردی پشت هر دری آنچه در جستجویش هستی یافت می شود .آنرا به این امید می گشودی اما نبود.و با شتاب می بستی و به سمت در دیگری می رفتی .در جستجوی چیزی بودم .
ترافیک روان شده بود. آرنج دست چپ اش را لبه پنجره گذاشت و آنرا تکیه گاه سرش کرد و با دست راست فرمان ماشین را گرفت . نگاهش میان مسیر روبرو و آیینه وسط می گذشت . با فاصله ای معین از ماشین جلویی می راند . چقدر خوبه اگر ترافیک همیشه اینطوری باشه ...ناگهان ماشینی از سمت راست ماشین او سبقت گرفت . اصلا ندیده بودش . از کجا آمد ؟ پایش را روی پدال گاز برداشت تا از سرعت ماشین بکاهد . اما قبل از آنکه پایش به پدال ترمز برسد. درست نفهمید چه اتفاقی افتاد .شاید ضربه ای بود به جلوی ماشین . حتی نتوانست پایش را روی پدال ترمز جفت کند . چشم هایش را بست و خودش را درون صندلی فرو برد و وحشتزده ضربه های ناشی از برخورد ماشین به بلوک بتونی وسط اتوبان و معلق های پیاپی را پذیرا شد.
تصادف تا چند ساعت عبور مرور را مختل کرده بود. اما برای او درهای زیادی بود که باید باز می کرد و می بست و اتاق هایی که می گشت .ساختمان بزرگی بود . پر از اتاق هایی که به هم راه داشتند و هر اتاق برای ورود و یا خروج درهای زیادی داشت . و آدم هایی که سرگردان می گشتند یا از جستجو دست کشیده بودند .هر کس باید خودش راه را پیدا می کرد.