در سحر گاه نیمه روشن احساس
دستی با سیم ها صدا می ساخت
انگار دل مرا می نواخت
صدایی بود که نمی دانم
از ساز بر می خواست
یا اعماق جان ؟
روح سرگشته
می پرسید
چه آشنا
دستی با سیم ها صدا می ساخت
انگار دل مرا می نواخت
صدایی بود که نمی دانم
از ساز بر می خواست
یا اعماق جان ؟
روح سرگشته
می پرسید
چه آشنا
آیا این نوا از بهشت نبود
که دل آرام داشت
که در بند نبود
که ...
نمی دانم
که در بند نبود
که ...
نمی دانم
از کجا
از سیم ها
از سیم ها
یا پرده های دل
بود
که روح سرگشته
تنهایی اش را بهانه بی تابی کرد
و مدتهاست
که من خموشم و
که روح سرگشته
تنهایی اش را بهانه بی تابی کرد
و مدتهاست
که من خموشم و
او
در فغان و در غوغاست