سلام ، کمرنگ شدم و بابتش از کسانی که برام نوشتند و از من پرسیدند و یا نگران شدند عذر می خوام .
ماه در روز

از محل کار برمی گشت . حوصله ی خانه را نداشت . نشستن روی نیمکت ای دنج و آرام در پارک را انتخاب کرد. پارک بزرگی که به تازگی نوسازی شده بود . ترکیب ای از شن وماسه و سیمان و درخت و سبزه وگل . پر از راههای سنگفرش پیچ در پیچ که در کناره اش با فاصله نیمکت های سبز کاشته بودند .
هوا رو به خنکی می رفت و پارک پر بود از آدم ها ...در مسیری به راه افتاد .چقدر بی حوصله ام . نیمکت ها همه اشغال بودند ،اکثرن توسط زوج های جوان.
یعنی یک نیمکت خالی پیدا نمی شه ؟ زیر سایه بید مجنون ، کمی در بالا دست و دور تر از شلوغی. در جستجوی این تصویر با دقت بیشتری نگاه کرد و حقیقت را دید ، فکر کنم باید به اولین نیمکت خالی راضی باشم .
پیدایش کرد ، نزدیکترین نیمکت به سرویس بهداشتی . به سنگینی نشست . گوشه نیمکت که بیشترین فاصله از سرویس بهداشتی را داشت ، روبرویش درخت بود و راه . آنطرف تر یک آب نما و فضایی باز که چند جوان آنجا والیبال بازی می کردند
نگاهش ، کمی با توپ چرخید و بعد مسیر درخت ها را گرفت و تا آنتن نزدیک ترین آپارتمان بالا رفت . همه اش به نزدیک نگاه می کنیم . دورتر را انتخاب کرد و ماه را در آسمان دید . یاد شعر سهراب افتاد. یاد من باشد تنها هستم ...زمزمه کرد و نگاهش به آسمان ماند . سایه ای کنارش آمد. ببخشید؟ سر بر گرداند . زن جوانی بود . ببخشید من می خوام دخترم رو ببرم دستشویی می شه این وسایل بازی اش رو کنار شما بذارم روی نیمکت ؟ شما اینجا هستید ؟ سر اش را پایین آورد و دخترک را که کمی عقب تر در سایه مادر ایستاده بود ،نگاه کرد و بعد مستقیم در چشم های زن نگریست . بله من چند دقیقه ای اینجا می نشینم. مراقب شون هستم. زن گفت ممنونم و کیسه ای را روی نیمکت گذاشت و رفت .کیسه ای سبز و بزرگ که داخل اش معلوم نبود . کسی سوت کشید ، توپ والیبال افتاده بود در راه ...دختری با موهای روشن آن را برداشت و زیر اش زد و پسر هایی که والیبال بازی می کردند برایش هورا کشیدند دختر با دوست هایش رفت و بازی دوباره شروع شد . توپ میانشان سر گردان بود نسیم ملایمی سرشاخه های درختان را در آسمان تکان داد و ماه در روشنایی خورشید کمرنگ بود . خیلی ممنونم . زن گفت و کیسه را برداشت . لبخند زد ، خواهش می کنم .پشت کردند و رفتند. دختر را نگاه کرد . شش یا هفت ساله به نظر می رسید ، موهای بلند مشکی داشت و تاپ راه راهی پوشیده بود ، معلوم بود که به کلاس شنا می رود . دست چپ اش در درست مادر اش بود چند قدم دورتر دخترک سراش را برگرداند. نگاهشان به هم رسید . به دخترک لبخند زد و برایش دست تکان داد. او هم خندید و نیم چرخی زد و دست آزاد اش را تکان داد ، ماه هم بالای سرشان بود .

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?