روی پلی
بر رودخانه
ایستاده
دستهایش بر شانه های نرده
چنگ انداخته ،
و نگاهش معلق مانده بود
رود اما
آواز خود سر می داد
جریان داشت .

در این میان
لنگه کفش کهنه ای را دید
که آب رودخانه با خود برد .
اندیشید
در دور دست شاید
جایی که رود
در علفزار
دست گشوده است .
لنگه کفش کهنه ای که
آب رودخانه با خود برد
تنهایی اش را با یاد تو پیوند زد
و برای همیشه
آشیانه پرستو ها شد...

 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?